شهرستان ادب به نقل از روزنامۀ وطن امروز: مجموعهشعر «پرچم صلح» سرودۀ «شهریار شفیعی» با نگاهی متفاوت به مضامین جنگ و اجتماعی، سعی در نشان دادن روایتی تازه دارد. ما با مجموعهای روبهرو هستیم که با ظاهری ساده و نرم، مسائل پیچیده و زمخت را بیان میکند. شاعر در این مسیر -به عقیدۀ من- برای مخاطب شعرش هم از رابطههای موفق و جدید پرده برداشته است.
در پس اعتراض او به جنگ، صلحی را میبینیم که تنها عشق میتواند او را به وجود بیاورد. شاعر بیانیۀ سیاسی ارائه نمیدهد، بلکه شعر را در مسیر خودش به جلو میبرد. در قسمتی از شعر شمارۀ «سی» این مجموعه میخوانیم:
من شهری را میشناسم
که جنگ برآن سایه گسترده
اما ساعت دخترانش
روی ده و ده دقیقه تنظیم شده
و سفیدی دستانش
تنها پرچم صلحیست
که مردان میشناسند.
شاعر در این شعر، ساعت صلح جهانی را دخترانی نشان میدهد که دستهایشان پرچم صلح است. عنصر «زن» نقش مهمی در این شعر و شعرهای دیگر مجموعه ایفا میکند. او، حامل عشق است و عشق، تنها راه رسیدن به صلح است و امیدی که «هنوز مرگ، قوارۀ تنش نشده».
در شعر دیگری از این مجموعه، شاعر زیست خودش را در میان اخبار و حوادث منطقه میگذراند و در لابهلای همین مسائل خشن و غیرانسانی با شهامتی ستودنی باز از عشق سخن میگوید. در شعر شمارۀ «هفده» میگوید:
بمبی درون سینهام
به هوای آمدنت
کوک شده است
تردید
بر جان سیم قرمز افتاده
لرزه بر دستان تو
بیا وآخرین اشتباهت را مرتکب شو.
گاهی عاشقانهای پر از تراژدی را در دل اشعاری که به جنگ اشاره دارند، میبینیم. غم و سوزی در لحن شعر نمیبینیم. اما همین تصاویر در رابطههای جدید با روایتی ساده اما متفاوت، مخاطب را درگیر میکند. برای مثال شعر شمارۀ «بیست و هفت»:
برای بار چندم پرسیدم
آیا وکیلم؟
داماد رفته بود مین بچیند
کارش که تمام شد
خمپارهها برایش کل کشیدند
و تیر و ترکش
مثل نقل ونبات
از آسمان بر سرش ریخت.
در پارهای از اشعار این مجموعه با مضامینی اجتماعی مواجهیم. در میان زشتیها و پلشتیهای پیرامون و اجتماع هنجارها وناهنجارها، از رابطهها و باز از عشق سخن میگوید؛ درحالیکه شاعر از روابط سرد مینالد، گویی عشقی رهاشده را نشان میدهد که اجتماع و جامعه هم در آن سهیم هستند. همین عملکردها و نگاههای متفاوت، شاعر را به شاعر مدرن و شعرش را در جایگاه خاصی قرار میدهد. در شعر شمارۀ «شش» از این مجموعه میگوید:
تمام روز
برای رسیدن به او جان میکندم
تا شب...
اما
تنها از زندگی
بالشمان مشترک بود
من
هیاهوی میدان مرکزی شهر بودم
قبل از اعدام
و او
آرامش کشوری ویران بود
بعد از صلح.
شاعر مجموعۀ «پرچم صلح» نمایندۀ نسلیست که جنگ را ندیده است، اما پس از سالها به شکل دیگری لمس میکند. هر لحظه از زندگی او و زیستنش، جای گلوله و ترکشهای خمپاره است با زخمهای مانده از جنگ هشت ساله، وقتی که میگوید:
«رادیو را باز میکنم/ این موج بیست وچند ساله رهایت نمیکند...» و در شعری دیگر یقۀ جنگ را میگیرد: «آی آقای جنگ/ من نمیشناسمت/ فقط ردی از تو را در شناسنامهام دیدهام/ و تنها چیزی که از تو برایم مانده / عکسیست سیاهوسفید از پدرم...» در ادامۀ همین شعر و با همان لحن، برای تمام سالهای ازدسترفته و موج بیستوچند ساله لب میگشاید: «آی آقای جنگ/ تو مدیونی/ به خیابانهای این شهر/که حسرت شانهبهشانه شدن ما/ بر دلشان مانده...»
فارغ از برخی شعارهای سیاسی و ناله کردنها، شاعر این مجموعه غیرمستقیم اما جسورانه اعتراض میکند: «آی شنوندگان این شعر/ با این کلمهها/ کدام درز را بگیرم/کدام یک بماند؟...»
مجموعۀ «پرچم صلح» بغض انسان معاصر است؛ بغضی به بلندای تاریخ یک سرزمین از ترکمنچای و آصلاندوز و تا جنگ هشتساله، تا محاربهها ومذاکرهها و کیف انگلیسی. و من، گلویم را با بغض این انسان معاصر پیوند میزنم.