شهرستان ادب: در تازهترین مطلب ستون یک صفحه خوب از رمان خوب سایت شهرستان ادب، با هم به خوانش بریدهای از کتاب «مردگان باغ سبز» نوشتۀ «محمدرضا بایرامی» مینشینیم.
«مردگان باغ سبز» یکی از مهمترین آثار محمدرضا بایرامی –نویسنده مطرح معاصر- است، که به واقعۀ تاریخی پیدایش و برچیده شدن فرقه دموکرات آذربایجان در دهه بیست خورشیدی میپردازد.
بایرامی بیشتر با دو گونه داستان شناخته میشود. یک، رمانهای و داستانهای کودکانه که بیشتر در حوزه ادبیات روستایی و اقلیمی جای میگیرد و کتاب بسیار شاخص «کوه مرا صدا زد» از این دسته است. (رمانی که دو جایزه مهم جهانی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان -کبرای آبی سوئیس و خرس طلایی آلمان- را نصیب بایرامی کرد) و دیگر رمانهای او که در حوزه جنگ و دفاع مقدس جای میگیرند. آثار بایرامی در هر دو گونهای که برشمرده شد به خاطر زیست شخصی نویسنده، چه در سالهای کودکی که در روستاهای اردبیل زندگی میکرده و چه در سالهای بعد که از نزدیک در جبهههای جنگ حضور داشته، از شاخصترین آثار این دو حوزه هستند، حال «مردگان باغ سبز» را میتوان تلاقی این دو گونه داستانی دانست. چرا که داستان هم در جبهههای جنگ میگذرد و صحنههای جنگی زیاد و تاثیرگذاری دارد، و هم خط روایی دیگرش که به موازات داستان پیدایش و برچیده شدن فرقه دموکرات پیش میرود، داستانِ زندگی پسربچهای در یکی از دهاتهای آذربایجان است، و به نوعی ادای دین بایرامی به ادبیات روستایی و اقلیمیست.
این کتاب ابیتدا در سال 1388 توسط نشر سوره مهر منتشر شد و در چاپهای بعد به نشر افق سپرده شد و توسط این نشر چاپ و توزیع میشود در ادامه بخشی از این رمان آورده شده است:
«آن شب باران شدیدی بارید و سیل راه افتاد. تمام شب شُرشُر باران قطع نمیشد و آسمان از غرمبیدن نمی-افتاد و چنان همه چیز را به هم میکوبید که همگی ترسیده بودیم و مادربزرگ داد میزد یا ابوالفضل! یا حضرت عباس! خدایا به خیر بگذران! خدایا رحم کن! خدایا ببخش! خدایا بیامرز!
و باز صدای غرمبیدن میآمد و سقف طویلهای بود که فرو میریخت و صدای بعبع گوسفندهایی بود که وحشت کرده بودند و لابد همینجور که میدویدند، همدیگر را لگدکوب میکردند و باز صدا، و باز چیزی می-غرمبید. و این بار سقفی نبود که خراب بشود، بلکه سنگ و صخرهای بود که در رودخانه میغلتید و میآمد، یعنی آورده میشد. و میران وحشتزده بود و میگفت سیل سیل...! و میرفت پشت پنجره و برقِ رعد که خط میکشید – تا بعد غرشش همه جا را روشن کند- میگفت اوهو! چه خبر است! و ما ریسه میشدیم کنار پنجره تا ببینیم چه خبر است و منتظر میماندیم تا تندر دیگری هوا را بشکافد یا روشن بکند یا روشنتر کند تا بتوانیم قبرستان را – در آن نور لحظهای- ببینیم که مثل دریاچهی غرّان و لرزانی بود که همه جاش را آب گرفته بود و فقط سرِ سنگ قبرها ازش زده – یا مانده- بود بیرون.
و سیل میکَند و میبُرد. و باران تا صبح بند نمیآمد. و ما تا دم صبح نمیخوابیدیم. و میلرزیدیم یا می-ترسیدیم یا میچرخیدیم حتی، تا اینکه خواب – و در واقع خستگی- میبردمان و یا شاید بتوان گفت که می-خوردمان، طوری که تنها وقتی بیدار میشدیم که آفتاب پهن شده بود رو زمین و بر همه جا و بر همه چیز دیگر از سیل و باران هم خبری یا اثری نبود. و فقط نرگس بود که وحشتزده بود و داد میزد تا بیدارمان کند.
- بلند شوید! بلند شوید!... مردهها برگشتهاند به سوی ما!
و این را طوری گفت که گمان نکنم اگر خود مردهها را دیده بودیم. این همه میترسیدیم.
- دیوانه شدهای؟! معلوم هست که چه داری میگویی؟! مردهها برگشتهاند به طرف ما؟!
مگر چنین چیزی امکان داشت؟ با چشمهای خوابآلود بیرون آمدیم در حالی که آفتاب تند اذیتمان میکرد و مجبور بودیم هی پلک بزنیم و پلک بزنیم.
و نرگس ایستاده بود جلوی در و با دستش به جایی اشاره میکرد که یونجهزار بود، یعنی دستکم قبل از اینکه سیل بیاید؛ و حالا تنها چیزی که در آن یا بر آن دیده میشد گل و لای سیاه بود و تکههایِ زرد و سفید استخوان، که همهجا را پوشانده بود؛ و دست بود، و پا بود، و سر بود، و دنده بود، و از همه جور بود. کوچک و بزرگ، تازه و کهنه!
انگار یکی دانه پاشیده بود رو زمینِ بعدِ شخم، اما به جای گندم یا جو یا چیزی دیگر یا بهتر، استخوان پرت کرده بود همه جا و از این گَردِ مرگ محصولی درآمده بود –نمیشد گفت سبز شده بود- که بعضیهاش آدم را میلرزاند بس که میترساند چرا که انگار نیشخند میزد یا میزدند و یا همه را گرفته بود به مسخره.
و چنان دور از انتظار بود که چند دقیقهای هیچکس نتوانست چیزی بگوید. اما بعد کمکم به خود آمدیم و میران داد زد و خبر را داد و بعد هم ما را فرستاد به درِ خانهیِ کسانی که نیامده بودند بیرون یا آبگرفتگی را بهانه میکردند و نمیخواستند بیایند.
و اینطوری بود که همهی دِه جمع شدند تا بلکه یکبار دیگر مردههای خود را بسپارند به خاک، مردههایی که از قبرها طوری بیرون آمده بودند که انگار روز محشر است و حسابرسی. و گمانم در آن روز، سختترین کارِ همه این بود که استخوانها را درست بچینند کنار هم، طوری که آدمها قاتی نشوند و جوری نباشد که دست یکی برود ورِدست دیگری یا ...
و من با این دو تا چشمهام چه چیزها که ندیدهام!
- نه نشد. این به آن نمیخورد. رنگش را نگاه کن! رنگش تیرهتر است. مردهی قدیمی است.
- این استخوانهای سفید را بیاورید این ور! همان که مال بچه است. فکر میکنم دختر شیرعلی باشد. دو سال پیش خاکش کردیم. هنوز کهنه نشده. خود شیران را صدا کنید بیاید ببینید.
- این کله میدانی مال کیه؟! از دندانهای بزرگش شناختم او را.
به هر زحمتی بود مردهها را برمیگرداندیم سرجای اولشان.
و گمان میکنم آدم به همهچیز میتواند عادت کند. و شاید همینجوری است که کار سخت تبدیل میشود به کار آسان یا حتی تفریح. خوشهچینی برای من همینطور بود و حالا مرده جمعکنی هم داشت برای اهالی اینطور میشد. اول با ترس و لرز نزدیک شده بودند و حوالی ظهر دیگر طوری رفتار میکردند که انگار آمده-اند برای گردش و سرگرمی. گاهی یکیشان استخوانی را برمیداشت و همینطور که آن را در دست گرفته بود به فکر فرو میرفت و گویی میخواست خاطرات مشترکش را با او به یاد بیاورد و در این حال پوسیدن است، چرا که سر و روی همه گلآلود بود و پاها بدتر، طوری که بعضیها مجبور میشدند از خیرِ کفش یا چکمهها بگذرند، چون میچسبید به زمین و دیگر کنده نمیشد یا کنده میشد، اما با یک من گِل، که نمیشد آن را رراحت جابهجا کرد...
آنها –همه- چیزی داشتند لابهلای آن استخوانها که شاید بشود گفت همان وابستگی است، اما دارایی من لابهلای مردهها همانقدر بود که بین زندهها.
بعد از مدتی متوجه شدم کسی کاری باهام ندارد و حواسش به من نیست. چیز شخصی هم نبود که باعث بشود میران زیاد جوش بزند به خاطر دررفتن از زیرش. برای همین گِلِ کفشهام را شستم و یک تکه نان برداشتم و بیآنکه کسی متوجه بشود، از دِه زدم بیرون و یکراست رفتم به طرف تپههای نزدیک آتگوئلی.
از میران شنیده بودم که: «آت اولندَه یِهَری قالار، آدام اولندَه آدی»1
و از پدر من هیچچیز باقی نمانده بود، حتی اسمش.
[1] .وقتی اسب میمیرد زینش باقی میماند و وقتی انسان میمیرد، اسمش.
انتخاب و مقدمه: محمدامین اکبری