بارها با بهارها گفتم دوست دارم گل همیشهبهار ولی افسوس کوه یخ ماندم ماند یک عمر پشت شیشه بهار قاصدکها مرا فرا خواندند بارها صبح و شب به تازه شدن من ولی چون درختی افتاده کیف میکردم از جنازه شدن روزی انگشتهای جوباری قلقلک داد ریشههایم را حیف اما نشد که هضم کند حجم سنگین دست و پایم را چون فسیل پرندهای ویران بالهایم به ناکجا وا بود گفته بودم که میپرم اما پشت هر جملهام صد اما بود نوبهارا! به آذرخش بگو دستگیر درخت پیر شود بر من و موریانههای هراس بزند پیش از آنکه دیر شود!
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز