سحر در شاخسار بوستانی چه خوش میگفت مرغ نغمهخوانی برآور هرچه اندر سينه داری سرودی، نغمهای، آهی، فغانی
سحر میگفت بلبل باغبان را در اين گِل جز نهال غم نگيرد به پيری میرسد خار بيابان ولی گُل چون جوان گردد بميرد
چه میپرسی ميان سينه دل چيست؟ خرد چون سوز پيدا کرد دل شد دل از ذوق تپش دل بود ليکن چو يک دم از تپش افتاد گِل شد
کنشت و مسجد و بتخانه و دير جز اين مشت گلی پيدا نکردی! ز بند غير نتوان جز به دل رَست تو ای غافل! دلی پيدا نکردی
شعر : اقبال لاهوری
تصویر پیوست: نثار گل بر مزار اقبال در سالگرد تولدش
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز