شهرستان ادب: امروز دهمین روز از ماه مبارک رمضان برابر است با سالروزِ درگذشتِ بانوی مکرم اسلام، امالمومنین خدیجه (سلامالله علیها). حضرت خدیجه نخستین همسر حضرت ختمیمرتبت محمد مصطفی (صلالله علیه و آله و سلم) و نخستین زنی است که اسلام آورد. حمایتهای مجاهدانهی حضرت خدیجه از پیامبر اسلام در آغاز راه و در غربت پیامبر بیبدیل و بیهمتا بوده است. عایشه همسر پیامبر اسلام نقل میکند: «پيامبر هر روز هنگام بيرون رفتن از خانه، خديجه را ياد مىكرد. روزى ناراحت شدم و گفتم: خديجه كه پيرزنى بيش نبود، خدا كه بهتر از آن را نصيب تو كرده است. پيامبر خشمگین شد و گفت: به خدا سوگند خداوند بهتر از آن را به من نداده است. او كسى بود كه در آن شرايط كه كسى به من ايمان نمىآورد، به من ايمان آورد، آنگاه كه همه مرا تكذيب مىكردند، او مرا تصديق كرد و خداوند از او برايم اولاد عطا كرد».
سالِ دهم بعثت سالِ درگذشت حضرت خدیجه و حضرت ابوطالب دو یار و حامی پیامبر در روزهای سختِ بعثت بود. پیامبر اسلام آن سال را «عام الحزن» نامید. امروز روزی است که پیامبر اسلام سوگوارِ همسرِ بزرگوارِش؛ و حضرت فاطمه (سلام الله علیها) داغدارِ مادرِ مهربانِ خویش است. با وجود مجد و عظمتِ جایگاهِ حضرت خدیجه برای مسلمانان، اهالی ادبیات در ستایش و معرفی ایشان حرف زیادی برای گفتن ندارند و این نیست مگر کوتاهیِ هنرمندانِ مسلمان. همانطور که در مقدمه شعر ابوطالب نیز اشاره کردیم، اگر قرار باشد شاعرانِ مسلمان و شیعه حقگزارِ بزرگانِ اسلام باشند، شخصیتِ یگانه و ارزشمندِ حضرت خدیجه و تبیین مجاهدات و درجات والای ایشان از سزاوارترین موضوعات برای سرایش و ستایشاند.
محمدکاظم کاظمی شاعر و پژوهشگرِ برجستهی افغانستانی ساکن ایران، از معدود شاعرانِ مسلمان است که اهمیت این وظیفه را دریافته و غزلی با موضوع حضرت خدیجه (سلام الله علیها) سروده است. شعری که تا هنوز در هیچکدام از کتابهای کاظمی منتشر نشده است و نخستین بار سال گذشته در وبلاگ این شاعر ارائه شد.
این شعر شعری روایی با روایتِ اولشخص و اصطلاحا «زبان حال» حضرت خدیجه است. پنج بیتِ نخست روی سخن با پیامبر اسلام (همسرشان) است و دو بیت آخر، مخاطب حضرت خدیجه، حضرت فاطمه (فرزندشان) است. از جمله نکات مهم این غزل این است که شاعر در دوبیتِ آخر شعر به همین غربتِ حضرت خدیجه در بین مسلمانان (و شاید شاعران مسلمان) اشاره میکند.
«گمشده»
تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت
از تماشای چه گلزار فراز آمدهای؟
بوی گل میدهد امروز، دم و بازدمت
دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت
شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت
کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان میخرمت
دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینهزناناند به گِرد علمت
من میان دل مردان و زنان گم شدهام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت