شهرستان ادب: یادداشتی میخوانید از داستاننویس سرشناس کشورمان استاد امین فقیری دربارۀ کتاب «آواز بلند» علیاصغر عزتیپاک. این یادداشت به تازگی در روزنامۀ «بامداد جنوب» منتشر شده است.
این اندوهانِ عظیم
رمانی خوشساخت با نثری راحت و زیبا از نویسندهای که تاکنون از او چیزی نخوانده بودم. او ساختار رمان خود را دقیقاً با بهرهگیری از عناصر فیلمنامهنویسی نوشته است. زمان، مکان، فضا و شخصیتها کاملاً دقیق و حسابشده سرجای خود قرار دارند. زمان، سال ۱۳۶۳ در بحبوحه جنگ ایران و عراق، و فضا، فضای دلهره و دلواپسی است. مکان، همدان است با نشانههای دقیقی که از کوچهها و خیابانها و میدان شهر میدهد و آرامگاه ابوعلیسینا. دلواپسیهایی که در رمان به آنها توجه میشود، ابتدا بمباران شهر است توسط هواپیماهای عراقی: «صدای آژیر از بیرون برخاست. سکوت افتاد میانمان. صدا اوج گرفت. دایی بلند شد رادیو را از روی طاقچه برداشت. موجگردان را چرخاند و روی صدای آژیر نگه داشت. تقتقِ کرکنندهی ضدهواییها از بیرون هجوم آورد داخل و بعد یکباره همهجا لرزید؛ شیشهها لرزید، در لرزید، دیوار لرزید، عکسها لرزیدند، خانه لرزید.» (ص131)
همین از جز به کل رفتن، تداعی افتادن بمب را در مغزمان تکرار میکند. شیشه، در و پنجره و سپس خانه و بعد حتماً شهر همدان. این شگرد در تمامی صفحات کتاب به کار رفته است. حُسن کار عزتیپاک در نثرش که تا آخر رمان هم بدان وفادار مانده، یکی همین است. او را میتوان نویسندهای جزیینگر و موشکاف دانست که انگار مثل یک دوربین فیلمبرداری تمامی زوایای اشیاء و مکانها و بعد روح و روان شخصیتها را به تصویر میکشد.
«ابتدا باید در را فشار میدادم بیرون تا وقت بازشدن، تقهاش نپیچد توی خانه. در، بیصدا باز شد. پا که گذاشتم توی مهتابی،کف پاهایم چسبید به یخی موزائیکها، طاقت نیاوردم و زود پریدم روی دمپاییهای پلاستیکی از سرما خشک شده. دمپاییهای سفت را به پا کردم و هر چهار پلهی مهتابی به حیاط را از ترس لیزی، خیلی آهسته و با احتیاط رفتم پائین، به موزائیکهای نقشدار کف حیاط که رسیدم، نفس راحتی کشیدم. به آسمان نگاه کردم، هوا ایاز بود، ابر پهنی داشت به ماه نزدیک میشد.»
اینچنین پردازشی جز از زاویهدید چند دوربین مختلف برنمیآید و مهم این است که نویسنده با این چند خط ما را با سرمای هوا و سکوتی که نباید بشکند، آشنا میکند و میبینیم وقتی از همهی اینها فارغ میشود، به آسمان نگاه میکند و ماه و ابر پهن را میبیند. اینچنین یکباره هم مکان داستان نموده میشود و هم فضا. البته این شگرد شاید مورد توجه داستاننویسان مدرن قرار نگیرد، اما نویسندگان جزیینگری چون بالزاک یا حتی ویکتور هوگو و یاشارکمال از این شگرد استفاده کردهاند. در همین رابطه میتوان به 30، 40 صفحهی ابتدایی رمان «باباگوریو» توجه کرد.
در این میان کاش نویسنده در پانویس، بعضی از کلمات را که در گویش همدان کاربرد دارند، توضیح میداد؛ مانند «هوا ایاز بود». البته آوردن اینگونه کلمات و اصطلاحات به غنای واژگانی این مرز و بوم کمک میکند، به شرطیکه معنای آن در زیرنویس بیاید.
شرط تعلیق که به گمان من بزرگترین و اساسیترین شرط یک رمان است، در این رمان رعایت شده است. شخصیتهای داستان این دلواپسیها را به خواننده تسری میدهند. مفقود شدن دایی کوچک در کردستان و فکرهای بیمارگونه که بهدنبال آن میآید که حتی زمان دیر آمدن عزیزی به خانه هم گرفتاری ذهنی برای ما درست میکند. فکرهای مأیوسکننده در این موارد جای امیدواریها را میگیرد. در مورد دایی هم همین مصداق عینیت پیدا میکند، چرا که دلمویهها و زاریهای عزیز(مادر دایی) به این مسائل دامن میزند. یعنی چه بلایی بر سر دایی آمده است؟ همین، سئوال خواننده نیز هست. این جریان هنگامی به اوج خود میرسد که نویسنده پای «کومله» را به میان میکشد که توسط عواملشان پیغام دادهاند در ازای مبلغی پول جای او را میگویند یا آزاد میسازند.
توجیه این مسأله که باید به حرف «عزیز» گوش داد، مسألهای است که به اضطراب در رمان کمک زیادی میکند. همه به نوعی یا تن میزنند و امروز و فردا میکنند، یا اینکه اطمینانی به این حرفها ندارند و اصولاً شایعه پخش شده توسط «کومله» را ترفندی بیش نمیدانند.
راوی داستان جوانی است که به احتمال قوی پیشدانشگاهی است. چون یکجا صحبت از این میکند که میخواهد سال بعد کنکور بدهد. هم اوست که نقش نویسنده را باز میکند. احساسات او که بسیار انساندوستانه است هم باید افکاری باشد که در ذهن نویسنده ساخته و پرداخته شده است.
راوی شخصیتی مهربان دارد. انگار خون و بمب و شهیدشدنها را نمیبیند. او به عواطف انسانی و صلح (بدون اینکه شعاری بدهد) نگاه میکند. دلمشغولی او عشق است. دل در گرو زلفِ نگاری دارد که به احتمال قوی خود جنگزده است. وقتی عزیز شور میزند، دایی در تکاپوی یافتن خبری از برادر کوچکترش هادی است. او با خود سر جدال دارد که آیا ازدواج با «شکوه» بهقول مادرش «ازدواج با این دخترهی بندانداز» سد راه آیندهاش نیست؟ و آیا چگونه میتواند از عشقش دل بکند؛ عشقی که در میان دو طرف سرشار از معصومیت و پاکی است.
حبیب، راوی داستان، در خانوادهای که از نظر فکری مثل دیگران نیستند بزرگ شده است و این همه را از پدر دارد. راوی داستان هیچگاه این خلقوخوها را بر زبان نمیآورد. همان دوستی با «پیکر» این نوشتافزارفروش کلیمی بیانگر این مسأله است که بشریت مهم است و پیکر نیز در مقابل اصرار پسر برادر که سعی میکند او را به سرزمینی دیگر (اسرائیل) ببرد، مقاومت نشان میدهد و وابستگیاش را به این آّب و خاک نشان میدهد و عاقبت هم در پشت پیشخوان مغازه حقیرش سکته میکند و میمیرد و حبیب است که برای کفن و دفن او بهدنبال بستگان او هست.
از عشق که گفتیم، بد نیست به عشق شوریدهوار «حجت» به خاله راوی داستان (حبیب) هم اشاره کنیم که یکی از زیباترین قسمتهای کتاب است. مهم این است که این همه در معصومیتی اسرارآمیز میگذرند. وقتی خاله به حبیب میگوید که میخواهد حجت را ببیند، حبیب خوشحال میشود. راست است که عاشقها تمامی آدمها و اشیاء را نیز عاشق میخواهند. اما خاله در ملاقاتش دست رد به خواسته حجت میزند. در آخر هم حجت به بهانه پیداکردن «هادی» به کردستان میرود و تا آخر رمان از او خبری نمیشود و خواننده در هول و ولای بودن و نبودنش حیران است.
پدربزرگ خود کفش و کلاه میکند و پول را برمیدارد و بهدنبال پسرش هادی به کردستان میرود. او این کار را برای «عزیز» میکند، در صورتی که میداند بیهوده است. جز اینکه حبیب به دست عراقیها اسیر شده باشد، وگرنه او را سالم نخواهد دید.
فصل 9 درخشان است و فصل آخر کتاب که محلهی آنها با بمب هدف قرار داده است، مؤثرترین پایانبندی در داستان است. نویسنده مویهاش در درون است. او آشکارا نمیگرید و شعار نمیدهد. سعی میکند این اندوهان عظیم را با جملاتی شتابزده و بسیار مؤجز بیان کند و همین طریقه نوشتن اضطراب و دلواپسی لازم را تداعی میکند و به خواننده میفهماند که با نویسندهای هوشمند طرف است که کارخود را بلد است و میداند جنگ چه مصیبتهایی در پی دارد و صلح و عشق چیست. عزتیپاک به ما یاد میدهد عاشق باشیم و دیگران را دوست بداریم.
به فرازهایی از فصل پانزدهم دقت کنید: «از کنار درخت بید دونیمشده گذشتم و دست گذاشتم روی یک نصفه دیوار. رفتم جلو. از مقابل آرایشگاه که دیگر نبود گذشتم و از کنار شمشادهای بیرون مانده از آوار رد شدم و روی در فرو افتاده و ایستادم. چیزی که دیدم نفسم را برید. آقاجان، ایستاده بود وسط حیاط؛ پشت به کوچه، رو به ساختمان فروریخته.
کی آمده بود و چطور را هیچگاه نفهمیدم. انگار دستی از خانهی داییمصطفی بلندش کرده بود و گذاشته بودش آنجا. سر و وضعش همان سر و وضعی بود که در خانهی داییمصطفی بود. نه غباری گرفته بود و نه خاکی بر سر و دوشش بود. یکی دو قدم جلو رفتم. دیوار سمت راست هنوز سرپا بود. پای این دیوار گلدانها بودند و گلهایی که با اندک نسیمی توی هوا آرام آرام تاب میخوردند.
بابام و امین آمدند ایستادند کنار من. بابام رنگ به صورت نداشت و امین گریه میکرد. از پشت سرم صدای ناله و فریاد برخاست، برگشتم. امدادگرها در حال بیرونکشیدن یک زن از زیر آوار آرایشگاه بودند. زن را آوردند بیرون، گذاشتند روی برانکارد. قدّ زن بلند بود. خانم سماوات بود. امدادگرها زن دوم را هم کشیدند بیرون و گذاشتند روی برانکارد. زن چاق و کوتاه بود. پارچه سفیدی دور گردنش بود و مادهای موهایش را به هم چسبانده بود. باز هم فریاد. اینبار از خانهی آقاجان. اینجا هم رسیده بودند به زنها. بلند شدم ایستادم، صورتم را پاک کردم. دایی بالای سرشان بود،. خواستم بروم جلو، از پشت سرم صدای نالهی جمعیت آمد. برگشتم، زن سوم را هم بیرون کشیدند، بلندش کردند و گذاشتند روی برانکارد. شکوه بود. فریاد مادرم بلند شد. برگشتم، یکی را گذاشتند روی برانکارد، خاله بود. دومی را جابهجا میکردند، عزیز بود، گذاشتند روی برانکارد دیگر.» (ص 135 تا 137)