شعری از علیمحمد مودب
بسا حکایت ناگفته با شما دارم
29 فروردین 1394
01:29 |
3 نظر
|
امتیاز:
4.71 با 14 رای
شهرستان ادب: علیمحمد مودب به تازگی مثنویِ جدیدی سروده و آن را در اختیار رسانهها قرارداده است. شعری که از نمونههای خوبِ شعر انقلاب اسلامی در این زمان است. او در چند سطر مقدمهای کوتاه بر این مثنوی نوشتهاست: «نحوه حرکت هر یک از گروهان های غواصی در اروندرود در والفجر هشت به صورت سه ستون با فاصله های ده متری از یکدیگر بود که برای جلوگیری از پراکندگی با رشته طنابی به هم متصل بودند. و این طناب حکایتها دارد زخمی ها که می دیدند که نمی توانند ادامه بدهند و وجودشان باعث توقف حرکت است، صحنه ای عجیب را به نمایش می گذارند! آرام طناب را رها می کردند و خودشان را به امواج اروند می سپردند و می رفتند»
سکوتوارم و دانی که حرفها دارم
بسا حکایت ناگفته با شما دارم
پر از شکایتم از کربلای چار به بعد
و از شکفتن گلهای بی قرار به بعد
مرا مبین که چنین آبرفته لبخندم
هنوز غرقه امواج سرد اروندم
هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم
که از رها شدن دست همرهان خجلم
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
اگرچه دور، گمانم نبود دیر شوید
قرار بود شهیدانه دستگیر شوید
جهان همیشه همین است موج از پی موج
گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج
اگر چه حلقه آن دستهای خسته گسست
گذشتهاند ز دنیا به رقص، دست به دست
زمانه چیست؟ همین هیچ، ازدحام بلاست
زمینه اَتن جامیان جام بلاست
زمین زمینه رقصیاست مست و دست به دست
همین میانه میدان، در این مجال که هست
در این جهان که به جز های و هو صدایی نیست
به جز میانۀ میدان جنگ، جایی نیست
به جز دو راهی تسلیم و جنگ راهی نه
به جز نگاه خدا، هیچ سو نگاهی نه
تویی و قبضه شمشیرت و رهاییها
وگرنه کاسه چشمی پر از گداییها
نه مهربانتری از نطق ذوالفقار علی
بمان چو مالک و عمار او کنار علی
نه رحم میکند آن را که بهرهاش زخم است
نه زخم میزند آن را که چارهاش اخم است
ولی ولیست، ولی تو اسیر دلدلهای
اسیر خشم و خشوعی، شکایت و گلهای
ولی ولیست، ولی تو... تو تنگحوصلهای
قسم به حرمت عمری که عهد نشکستم
که در شنای جهان با شهید همدستم
به ورطهای که سکون جز هلاک چیزی نیست
به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست
من از مذاکره با نفس خویش میترسم
زهول روز جزا پیشپیش میترسم
نه غیر نفس تو در هستی اژدهایی هست
نه غیر عربدهات در جهان صدایی هست
خروش دیو به جز وهم و خوف و خاطره نیست
دلت سکوت کند، دیو غیر مسخره نیست
من از بهشتم و شیطان نصیحتی است به من
و هر مواجهه البته فرصتی است به من
مباد این بگذارم به مکر و آن بشوم
در این معاملهها مفت رایگان بشوم
اگرچه بزمنشینم به رزم شهرهترم
سکوت کردهام اما به عزم شهرهترم
به شام بزم ظریفم، به روز رزم حریف
به روز رزم حریفم، به شام بزم ظریف
شکوه پنجه رزم حریف ایمانی
به خاکریز ظفر قاسم سلیمانی
دلی مقدس چون تیغ خونچکان علی
و یا نه، تیغ بلیغی است چون زبان علی
ز شور زندگی است این که مرگ میجوید
مگر به اذن ولی جملهای نمی گوید
علی به معرکه هم تیغ در هوا نزده است
به یک فراری هم زخم نابجا نزده است
نه کشته است کسی را که زخم، کافیِ اوست
نه زخم کرده تنی را که اخم، نافیِ اوست
چنین حریفِ ظریفی خدا نصیب کند!
چنین ظریفحریفی خدا نصیب کند!
ز خیمه دل به یکی لانۀ کبوتر کند
علی که خیمۀ ابلیس را ز بُن برکند
گذشت و خیمه و خرگاه را به صحرا ماند
پرید و خیمه دنیا ز بال او جا ماند
دلم علی ست، علی ذکر لحظههای من است
چه باک هر چه؟ خدای علی خدای من است
ز بندگان علی پیر ما یکی علی است
به بندگان علی، بنده علی ولی است
منم که بیرق ایثار روی دوش من است
جهان پر از خبر غیرت و خروش من است
به خوان نشستهام اما ز هفت خوان رَسته
فریب نان نخورد کاو ز بند جان رَسته
به خوان نشستهام اما به چشم و دل سیرم
نه قورباغهام از هر چه آب و گل سیرم
به غیر لقمه عزت، مرا صلا مزنید
تعارفم به مگر خاک کربلا مزنید
که کربلاییام و از بلا نپرهیزم
اگرچه راه ببندد یزید و چنگیزم
هلا جماعت احزاب، نسل سلمانم
همین بس است مرا خندقی، مسلمانم
به جنگ و حیله و تحریم، من نمیشکنم
به هیچ قیمت، قدر وطن نمیشکنم
زبان تیغ مرا هوشتان شنیده بسی
ز دست غیرت من گوشتان کشیده بسی
شما کرید و سخن با شما اشاره بس است
برای کور همین سوسوی ستاره بس است
وگرنه سینه من شعلهشعله خورشید است
تمام عمر بهارم، که هر دمم عید است
به شوق جلوه آن صبح لایزال خوشم
به بوی آمدنش با همین خیال خوشم
چه بیمِ تیغ شما، آن سوار آمدنی است
«سوار آمدنی، غمگسار آمدنی است»
مگر نه دستِ تهی، خیمههای "کِی" کندم؟
مگر نَهتان چو مگس از وطن پراکندم؟
به بانگ وزوزتان باز دل نخواهم باخت
گُلی که یافتهام را به گِل نخواهم باخت
بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟
دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟
چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را ؟
چرا به گندم ری بازم این معامله را ؟
هزار بار اویسم، یمن یمن عشقم
خیانت و من؟ آخر چگونه؟ من عشقم!
منم که بیرق این مردمان شیفتهام
مباد اینکه ببیند کسی فریفتهام
منم که بیرق این خیل منتظر شدهام
کجا به بند شوم؟ عطر منتشر شدهام!
مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست
هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست
طنین نام خدایم، اذان بندگیام
به هر کجا که دلی هست شور زندگیام
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
به چشم بستن از این خوان عبور خواهم کرد
به پایداری و ایمان عبور خواهم کرد
که دیده مردم جانباز، دل به نان بازند؟
که شیرهای خطر، نرد استخوان بازند؟
مرا به وعده این، آن شدن محال بود
به یک دو وسوسه شیطان شدن محال بود
به موجهای شهیدان قسم که میمانم
در این خروش خروشان همیشه میخوانم
اگر چه دور، ندارم گمان که دیر شوند
مرا به لطف شهیدانه دستگیر شوند
به ورطهای که سکون جز هلاک چیزی نیست
به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست