شهرستان ادب: پیش از این گزارش مفصل روز اول و دوم اردوی بانوان آفتابگردان در اسفند 94 منتشر شد. اکنون گزارش شهرستان ادب از روز سوم اردوی اخیر را با هم میخوانیم:
(خلاقیت ادبی؛ با حضور قربان ولیئی) | نطق میخواهد که بشکافد تنم2
سومین روز اردوی آفتابگردانها با کلاس آقای قربان ولیئی دربارۀ خلاقیت که معادل فارسی آن آفرینندگی یا آفرینشگریست شروع شد. آقای ولیئی، شانزده عنصر و اساس خلاقیت را با عنوان «شانزده "تا"ی خلاقیت» برای دختران آفتابگردان بر شمردند و پیش از آن در مقدمهای کوتاه به دخترها گفتند: «ما از کودکی فریب میخوریم؛ فریبهایی بزرگ و تأسفبار. والدین و جامعه تلاش میکنند که ما را چه در ظاهر و چه در باطن همسان کنند، کاری که خداوند نکرد در حالیکه میتوانست چنان کند؛ اما خداوند جهان را با تنوع و گوناگونی ساخت. اگر جهان هستی را کتاب نخستین خداوند بدانیم و کتاب قرآن و دیگر کتابهای مقدس را کتاب ثانی، میبینیم اهمیت کتاب تکوینی کمتر از کتاب تدوینی نیست. حقیقت اینکه کلمات و آیات خداوند، کلمات و آیات وجودیاند و به تعبیر سلمان هراتی میبایست این آیات را ایستاده تلاوت کنیم.»
آقای ولیئی به تنوع آفرینش درخت، کوه، سنگ، مورچه و ... اشاره کردند و این تنوع را تنوعی القا کننده خواندند و گفتند: «پایداری حیات، به تنوع است. نخواهید همه را یکسان کنید، تنوع و تکثر را بپذیرید و محترم بدارید. اینکه میخواهند ما را متحدالشکل کنند، بلاییست که سر ما میآورند. در مدارس اگر کسی ریاضیاش ضعیف باشد، سرکوبش میکنیم. در حالیکه خداوند هر کدام از ما را با ویژگیهای منحصر به فردی آفریده؛ لا تکرار فی تجلی، یعنی در آشکار شدن خدا تکراری نیست. خدا به صورت دریا، آسمان و شما متجلی میشود و به هر جا نگاه کنید، صورت خدا را میبینید. شکر این است که بدانیم «ما را چگونه ساخته؟» و «ما را برای چه ساخته است؟» به دیگران نگاه نکنید و راه خودتان را پیدا کنید. اینگونه است که به مرحله شکر و حمد وجودی میرسید.» و بعد حکایت شخصی که مرید بایزید بسطامی بود و به دنبال بایزید راه میرفت را تعریف کردند: بایزید از مرید خود سوال کرد: «چرا پشت من راه میروی؟» مرید رفت سمت راست او، بایزید پرسید: «چرا سمت راست من میروی؟» مرید رفت سمت چپ او، بایزید سوال کرد: «چرا از سمت چپ میروی؟» و مرید مستأصل جلوی پای بایزید قدم بر میداشت که بایزید گفت: «راه خودت را برو ... ». و گفتند: «کشف اینکه راه شما چیست اولین "تا"ی خلاقیت است، یعنی "تمایل".»
تمایل یعنی میل شما به چه چیزیست. میل در فارسی به معنی گرایش است: «هرکسی را بهر کاری ساختند/ میل آن را در دلش انداختند» این کارِ سادهای نیست، چون القائات محیطی از کودکی و زمان مدرسه آنقدر زیاد است که پندار ما را نسبت به خودمان کج میکند. باید بدانیم در این دنیا میخواهیم چه کار کنیم! «کار در نظام معرفتی و دینی برای رزق نیست؛ چرا که انسان مومن اعتقاد دارد که رزق مقسوم است و خداوند از همان ابتدای خلقت رزق ما را تقسیم کردهاست. حافظ در این باره به طنز سروده: "چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضاست خرده نگیر" و به تعبیر حضرت امیر(ع) "رزقی هست که به دنبال توست و به تو میرسد، رزقی هم هست که تو دنبال آن هستی اما به آن نمیرسی" و فهم این دشوار است. کار برای این است که ما در عالم قدم برداریم و به خود و دیگران خدمت کنیم. چون اگر کاری کنید که میتوانید انجام بدهید و آن را دوست داشتهباشید، به آرامش درونی و سکینه و طمأنینه میرسید. پس باید تمایل درونی را کشف کرد. در اینجا آسیبهایی هم وجود دارد؛ مراقب باشید به تقلید و توهم دچار نشوید و چون دیگری استعداد کاری را دارد، فکر نکنید شما هم آن استعداد را دارید. یخفروشی نیشابوری از کوچهها میگذشت و فریاد میزد: «ای مردم! رحم کنید بر کسی که سرمایهاش دارد ذوب میشود ... .»
آقای ولیئی برای تشخیص تمایل، آزمونی ذهنی طرح کردند که سه مرحله دارد؛ یک اینکه، فرض کنید جز شما کسی در عالم نیست. دو، شما از هر نیازی بینیاز هستید، هرگونه نیازی اعم از خوراک، پوشاک و سایر نیازهای معمول. و سه، حالا به شما عمری دادهاند و قرار است زندگی کنید؛ چهکار میکنید؟ و به دختران آفتاب گفتند: «آن کاری که به ذهن شما میآید، تمایل بنیادی وجود شماست.»
دومین عنصر "تمرکز" است؛ باید روی چیزی که به آن تمایل بنیادی داریم متمرکز شویم. تمرکز در صورتی به وجود میآید که ما به موضوعی که قصد داریم روی آن کار کنیم علاقه و اشتیاق داشتهباشیم. پریشاناندیشی بلای انسان معاصر است؛ به تعبیر دقیق حافظ: «ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع/ به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد.»
عنصر سوم، "تداوم" دادن است. به قول معروف گفتهاند از آب نرمتر نیست، اما اگر این آب مدام به سنگی بچکد، آن را سوراخ خواهد کرد.
چهارمین عنصر، "تفکر" کردن است که با "تمرکز" فرق دارد. تمرکز، کانونی کردن ذهن روی چیزیست اما "تفکر" فکر کردن به آن است. «دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی سرِ یکی از کلاسهایشان گفتند 400 سال است که در این سرزمین تفکر تعطیل شده! شاید اغراق باشد اما این واقعیت تلخیست. ما در دین اسلام داریم که "برترین عبادت تفکر است" و "یک لحظه تفکر از هفتاد سال عبادت مهمتر است". کسی به شما آموزش فکر کردن نمیدهد. باید حتی روی اینکه به چه چیزی باید فکر کرد هم فکر کنید. فکر کردن یعنی پرسشهایی مطرح کردن. حضرت امیر(ع) میفرمایند: "پرسش نیک، نصف دانش است"، کسی که سوالی ندارد یعنی علمی هم ندارد. سوال از علم بر میخیزد. با پرسش، فرضها و جوابهایی به ذهن میآیند. با آن دادهها، فرایند تفکر را انجام میدهیم تا به جواب برسیم. این بود که قدما میگفتند ریاضیات، ریاضت اندیشه است.»
پنجم، "تحمل" است؛ یعنی حمل کردن. باید قدرت این را داشتهباشید که یک ایده را سالها در کارگاه ذهنتان حمل کنید. حافظ بر خلاف شاعران آن زمان، فقط 400 غزل داشته که به نحو شهودی به او الهام میشد و ماهها همان حس و حال را با خودش حمل میکرد و گاهی کلمات را تغییر میداد.
"تنزه"، ششمین عنصر خلاقیت است؛ یعنی پاکی و پیراسته بودن. چه در شعر و چه در علم باید مراتبی از پارسایی، خویشتنداری و پاکی وجود داشتهباشد که آدمی به کمال علم و هنر برسد. «آقای مطهری میگفتند: حافظ که این اندازه خوب و لطیف شعر گفته، حتما فکر پارسا، پاک و لطیفی داشته. مثل این بیت از حافظ که نشان از تنزه و پیراستگی باطن اوست: "پریشان شود گل به باد سحر/ نه هیزم که نشکافد او را تبر". حافظ نگذاشته آلودگی به باطنش ورود کند. این تنزه ربطی به دین داشتن یا نداشتن ندارد و خودش را در کلام نشان میدهد.»
عنصر هفتم، "تفحص" به معنی جستجو کردن است. «شخص خلاق مدام در حال جستجو و کاویدن است و متوقف نمیشود. چنان که گفتهاند دو گرسنه هیچوقت سیر نمیشوند؛ گرسنۀ علم و معرفت. بسیاری بعد از چاپ اولین کتاب متوقف میشوند. نباید متوقف شد و باید به کشف دادههای جدید پرداخت.»
آقای ولیئی گفتند: «هشتمین عنصر، "تفرج" به معنای گشایش و گردش است. آدمی که میخواهد خلاق باشد، باید اهل تفرج باشد و طرائف (طرفهها) را ببیند. اگر با شگفتی مواجه نشوید، خلاقیت شما کور میشود.» و بعد حکایت طوطی و بقال که مولوی در مثنوی آورده را نقل کردند که بقال برای زبان باز کردن طوطی و باز شدن نطقش به او چیزهای عجیب و غریب نشان میدهد. به تعبیر حافظ: «بلبل از شوق گل آموخت سخن ورنه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش» و ادامه دادند: «هر آدمی به اندازهای که حیرت میکند، آدم است؛ پیغمبر(ص) به درگاه خدا دعا میکردند که خداوندا حیرت من را زیاد کن: "در پی ادراک او هرجا که هست/ حیرت اندر حیرت اندر حیرت است" و "حیرت" یکی از مراحل سلوک است. قل سیروا فیالارض؛ بگو در زمین بگردید. آخرین بار کی به آسمان نگاه کردید؟»
آقای ولیئی عنصر نهم را "تعامل" خواندند و به دخترها توصیه کردند که جهان را تکهتکه نبینند و با دانشهای دیگر تعامل داشتهباشند و تنها به شاخهای که به آن علاقهمندند اکتفا نکنند. چرا که خلاقیت در خلأ انجام نمیگیرد. «شعرها تبدیل به "آه" شدهاند؛ به ندرت کسی در شعرهایش خوشحال است. شاعر باید در هر زمینهای مطالعه داشته باشد؛ زیست شناسی، ستارهشناسی، فلسفه و ... . مولوی تا 38 سالگی هرچه دانش است را بلعیده بود. جهان، هستِ واحد است، "به دریا بنگرم دریا تو بینم ...". بنابراین باید با رشتههای دیگر هم تعامل داشت.»
"تغافل" دهمین عنصر خلاقیت است که آقای ولیئی به آن پرداختند: «تغافل یعنی میزانی از خود را به غفلت زدن. این همه خبر برای چیست؟ این همه اخبار در شبکههای مجازی و خبرباران؟ میزانی بیخبری لازم است. وگرنه توفیق پیدا نمیکنید به همهچیز واکنش نشان بدهید. تغافل نسبت به مصائب و رنجها و سختیها لازم است. آفتی که ما داریم این است که فکر میکنیم باید دربارۀ هر موضوعی اظهار نظر کنیم. پراکنده کردن نیروهای باطنی به چه حجتی؟ به قول مولوی: "روی در دیوار کن تنها نشین/ وز وجود خویش هم خلوت گزین/ هرکه در خلوت به بینش یافت راه/ او ز دانشها نجوید دستگاه" و غزالی هم در "کیمیای سعادت" آورده: "اخبار مردمان، تخم حدیث نفس بود"؛ یعنی هرچه بیشتر بشنوی، پراکندهتر میشوی. به قول یکی از شاعران: در روزنامهها خبری نیست ... .»
عنصر یازدهم، "تجسم" است. انسان خلاق قدرت تجسم و جسمانیت دادنش بالاست. «اساساً انسان سه لایه دارد؛ بدن، خیال و روح. بدن و روح دو سر طیفاند و هیچ نسبتی با هم ندارند. برای اینکه با هم نسبت پیدا کنند، خداوند خیال یا همان عالم مثال را آفریدهاست. شاعران و هنرمندان در همین عالم وسطی یا میانی فعالیت میکنند که به تعبیر ابن عربی، خداوند بزرگتر از عالم خیال، عالمی ندارد –منتها نه وهم، بلکه خیال- و خداوند فقط در عالم خیال درک میشود. تجسم یعنی توانایی اینکه آن دریافتهایی که از عالم روح و عالم بالا میگیرید، جسمانیت ببخشید.»
دوازدهمین عنصر، "تفنن" است. «مقصود من از تفنن ریشۀ عربی آن است یعنی از شاخهای به شاخۀ دیگر پریدن که باعث طراوت روح میشود. هر چیزی را که دوست دارید، گاهی انجامش ندهید که باعث طراوت روحتان شود.»
"تهوّر"، سیزدهمین عنصر و اساس خلاقیت است؛ یعنی بیباکی و شجاعت. «شخص خلاق باید شجاعت و تهور داشتهباشد که بتواند کار خلاقهاش را عرضه کند. احمد عزیزی دربارۀ نیما میگوید: "نیما، شعر را نیمه کرد." اینهمه علیه نیما حرف زده شد. در تاریخ علم، گالیله گفت کرۀ زمین حرکت میکند. معمولاً هر زمان که حرف جدید و کار خلاق و نویی ارائه میشود، مقاومت میکنیم. در تاریخ ادبیات، رابرت فراست هم گفته: "کارهای اصیل هنری، پذیرش آنی پیدا نمیکنند." هرچه زود با استقبال مواجه شود، تقلبی در آن هست.»
آقای ولیئی چهاردهمین عنصر را "تفرّد" خواندند و گفتند: «تفرد یعنی فردیت. حضرت امیر(ع) فرمودند: "علم، یک نقطه است اما جاهلان انقدر آن را گسترده کردهاند"، کسیکه فردیت نداشتهباشد و جرئت نکند خودش باشد و شبیه همه بشود، آدم خلاقی نیست. باید آن لاک را حفظ کرد تا فردانیت تکامل پیدا کند. در مراحل عرفان به آن مرحلۀ "تفرید" میگویند؛ اگر به فنای در خدا برسید، "فرد اعلی" خواهید شد و به تعبیر سهراب: «آدم اینجا تنهاست ... .»
ایشان پانزدهمین عنصر را "تمرّد" معرفی کردند و به دختران آفتاب توصیه کردند که میزانی سرپیچی از قواعد و وضعیت موجود داشتهباشند. و به عنوان آخرین عنصر و پایۀ خلاقیت، از "تساهل" یاد کردند و گفتند: «تساهل به معنی آسانسازیست. یعنی آدم خلاق، وقتی به مشکل بر میخورد میتواند مسئله را ساده کند. ما چنین معادلهای داریم: سادگی=زیبایی. شخص خلاق سادهترین راه حل را برمیگزیند، درست در زمانی که همه به راههای سخت فکر میکنند؛ این معادله میتواند کاملتر هم بشود: سادگی=زیبایی=حقیقت. ذهن شخص خلاق این سادگی و بساطت را دارد. مثل سعدی وقتی میتواند سهل ممتنع شعر بگوید: دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را/ تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را.»
آقای ولیئی، در آخر به خواهش دختران آفتاب یکی از غزلهای بهارانهشان را با مطلعِ «بهار فرصت سبزی برای دیدار است/ بهار فرصت دیدارهای بسیار است» خواندند و بدین ترتیب اولین کلاس روز سوم اردوی آفتابگردانها تمام شد.
***
اما این تازه شروع روزی هیجانانگیز بود؛ دخترها طبق برنامه راهی ورزشگاه شدند و بعد از چند دور دوچرخهسواری و شادیِ دستهجمعی و البته بعد از استراحتی ظهرگاهی، برای کارگاههای نقد شعر آماده شدند تا رفتهرفته شب چادرش را بر سر آسمان کشید و اردوگاه با حضور استاد مرتضی امیریاسفندقه به نور روشن ماه منور شد. استاد آمدهبودند تا اینبار از حافظ و بیدل برای دخترها بگویند ...
(گذاری بر جهان حافظ و بیدل؛ با حضور مرتضی امیریاسفندقه) | آشفتگی آنقدر هنر نیست3
استاد مرتضی امیریاسفندقه، صحبتهایشان را با موضوع «ادب» آغاز کردند. شعر در کنار واژگان مختلفی قرار گرفته اما آشکارترین آنها «شعر و ادب» است و چه صحبتی بهتر از این؟ استاد به آن دسته از کسانی که «شلختگی» و «بیحواسی» را صفت شاعر میدانند خرده گرفتند و گفتند: ادب یعنی حدود را رعایت کردن و این منافاتی با شعر ندارد و به قول بیدل: «جمعیت دل کمال دارد/ آشفتگی آنقدر هنر نیست.»
آقای امیریاسفندقه با بیان اینکه شعر عاشقانه فکر لطیف و عشق عفیف در خود دارد، به دخترها سفارش کردند در سرودن شعر به این دو مورد دقت لازمی داشته باشند و در بیان عواظف و احساساتشان نوعی هنر کنترل کردن داشته باشند. به این معنا که شعر آنها از ادب فاصله نگیرد و گفتند: «شاعری شاعرتر است که ادب و نظم را باور کند.»
ایشان با نقل قول این بخش از شعر سهراب سپهری که «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند»، استفاده از واژههای ناخوشایند و تیره و تار را متاثر از غربیها خواندند و بعد با اشاره به سیر سرایش فروغ فرخزاد و این صحبت مقام معظم رهبری که «فروغ عاقبت بخیر شد»، یادی از استاد قهرمان کردند که یکی از دلایل عاقبت بخیر شدن روانشاد فروغ فرخزاد را، وارد نشدن به عرصۀ شعر سپید خواندهبود و گفتند: «نمیتوان شعر بینظم گفت، امیدوارم شاعرانی که شعر سپید میگویند به این نکته توجه داشتهباشند.»
بعد هم با ورود به موضوع اخلاق شاعری، از دختران آفتابگردان خواستند که پاسدار ارزشهای اخلاقی باشند و خودشان را به واسطۀ بهرهمندی از این نعمت خدادادی، برتر از دیگران ندانند و گفتند: «شاعر نباید حسود باشد. حسد، در شأن شاعر نیست و کسی که حسد میورزد نمیتواند شعر خوب بگوید و شعر خوب به او الهام نمیشود.» و این بیت از سعدی را در تضمین گفتۀ خود آوردند: «هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی/ الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی.»
استاد امیریاسفندقه ادامه دادند که بیتابیهای پسرانه و دخترانه میبایست در پرتو شعور نبوت هدایت شوند و این نشانِ هنرمندی شاعر و رعایت کردن ادب در سرودن است و از قول بیدل خواندند: «بیدل به سجود بندگی توام باش/ تا بار نفس به دوش داری خم باش/ زین عجز که در کارگه طینت توست/ الله نمیتوان شدن آدم باش.»
بعد با اشاره به شخصیت قیصر امینپور و شیوۀ زیست او، درک و دریافتهای شاعرانۀ او را نه از روی برتری نسبت به شاعران دیگر، که از روی نزدیک بودن به نسخۀ خداییاش دانستند و ماحصل این درک و قرب را در آفرینش شعر «در این زمانه هیچکس خودش نیست/ کسی برای یک نفس خودش نیست ... » از قیصر خواندند.
از نیمۀ کلاس اما استاد امیریاسفندقه با شرکت دادن دختران آفتاب در بحثی پیرامون شعر «سیب» از حمید مصدق نظر خودشان را چنین گفتند: «عبارت "سیب را دزدیدم" در شعر "تو به من خندیدی/ و نمیدانستی/ من به چه دلهره از باغچۀ همسایه/ سیب را دزدیدم ... " اتفاق خوبی نیست و وارد کردن یک رذیلت اخلاقی به شعر ماست»، هر چند تعدادی از دخترها شاعرانگی شاعر در بیان روایتی صادقانه را ستودند، اما استاد امیریاسفندقه روی نظر خودشان ماندند و هرگونه ورود رذایل اخلاقی مثل "دزدیدن" را موجب آسیب به شعر که ضمیری پاک و روشن دارد خواندند.
تا اینکه دقیقهها آهستهآهسته به مراسم تقدیر از دخترانِ دورۀ چهارم آفتابگردان نزدیک شد...
***
روی سن اساتید ایستاده بودند؛ آقایان علیمحمد مؤدب، مرتضی امیریاسفندقه، میلاد عرفانپور و البته آقای محمدحسین نعمتی که اسامی دختران را یکی بعد از دیگری برای تقدیر و تشویق میخواندند. هر کدام از دخترها میتوانست برای سایر دختران آفتابگردانی هرچه دل تنگ میخواهد بگوید؛ خیلیها از فرصتی که موسسه شهرستان ادب برایشان فراهم کردهبود تا بتوانند سطح شعرشان را بالاتر ببرند تشکر کردند. اما یکی از زیباترین اتفاقات، حضور زهرا شرفی به همراه ریحانه کاردانی روی سن بود. ریحانه کاردانی از طرف تمام دختران آفتابگردان ازدواج زهرا شرفی با یکی از پسران آفتابگردانی به نام سعید تاجمحمدی را شادباش گفت که این خبر خوشایند، شور و شوق مراسم تقدیر را مضاعف کرد.
(شب شعر و خاطره) | شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی4
«هرکس که در این زمانه درویشتر است/ در جادۀ عشق از همه پیشتر است/ هر چیز شکست، قیمتش نیز شکست/ جز دل که شکسته، قیمتش بیشتر است» این رباعی به همراه چند رباعی دیگر، با صدای آقای «میلاد عرفانپور» در سالن اجتماعات شهید فهمیده پیچید و آغاز «شب شعر و خاطره» را نوید میداد. هرچند آقای عرفانپور خاطرهای برای دختران آفتابگردان تعریف نکردند، اما به جای آن، دخترشان آیهزهرا، شعر معروف «بادبادک» را برای دخترها خواند.
بعد خانم «حسنا محمدزاده» برای شعرخوانی و خاطرهگویی دعوت شدند: «پیش از این رفتن فقط رسم مسافرها نبود/ تا همیشه کوچهگردی سهم عابرها نبود/ سالهای سال در جغرافیای سینهام/ سرزمینی جز تو در فکر مهاجرها نبود ... ... » این بخشی از یکی از غزلهایی بود که بانو محمدزاده برای دختران آفتاب خواندند، و بعد خاطرهای گفتند از شبهای شعر انقلابِ سه-چهار سال پیش که در مسیر برگشت به شهر کاشان همسفر استاد امیریاسفندقه و شاعران دیگر بودند و در طول مسیر شعرهایشان را برای استاد میخواندند تا از نقد و نظرشان بهرهمند شوند. این ماجرا میگذرد تا خانم محمدزاده در هفتمین جشنوارۀ شعر فجر برگزیده میشوند و استاد امیریاسفندقه که داور جشنواره بودند به ایشان میگویند: «شما چقدر آشنا هستید!» خانم محمدزاده آشنایی میدهند و استاد به خاطر میآورند. تا اینکه زمان نقد کتابِ «سر به مُهر»ِ بانو محمدزاده میرسد و استاد در آن جلسه حاضر میشوند و اینبار هم با ذکر دوبارۀ عبارت «شما چقدر آشنا هستید!» باعث میشوند که خانم محمدزاده دوباره خودشان را معرفی کنند که این اتفاق خاطرۀ خوشی برای هردوی این بزرگواران میسازد. حالا تا استاد امیریاسفندقه ایشان را میبینند میگویند: «شما چقدر آشنا هستید!»
در شب شعر و خاطره، از خانم «راضیه رجایی» به عنوان سومین شاعر برای شعرخوانی و خاطرهگویی دعوت شد. ایشان خاطرهای از یکی از روزهایی که در تهران حضور داشتند و دلشان عجیب گرفته بود برای دخترها تعریف کردند. اینکه در جریان این خیالِ ناراحت با همسر آقای مودب تماس میگیرند و ایشان بنا به سفارشی که آقای مودب در زمان دلگرفتگی به خودشان کردهبودند به خانم رجایی میگویند انگور سیاه بخورند. خانم رجایی بعد از کلی تلاش بالاخره انگور پیدا میکنند، اما نه انگور سیاه بلکه انگور سرخ؛ و حالشان خوب نمیشود. تصمیم میگیرند بروند قطعۀ شهدا (خانم رجایی از مردهها میترسند اما حکایت شهدا، متفاوت است و عزیزند). سر مزار شهید پلارک میروند و آنقدر در خودشان غرق میشوند که متوجه گذر زمان نمیشوند و میبینند خودشان تنها بین مزار شهدا نشستهاند و همهجا تاریکِ تاریک است. با ترس شروع به دویدن میکنند و از دور میبینند چند نفر جایی نشستهاند و فانوس و شمع روشن کردهاند؛ کمی دلشان قرار میگیرد. تا اینکه کمی از مزار شهدا فاصله میگیرند و وقتی بر میگردند تا پشت سرشان را نگاه کنند، متوجه میشوند خبری از آن چند نفر که قوت قلب ایشان شدهبودند نیست و مقصودشان از بیان این خاطره، یادآوری حضور زندۀ شهدا در متن زندگی ما بود. بنابراین بعد از تقدیم شعری به حضرت زهرا(س)، شعری برای شهدای دزفول خواندند که با این بیتها آغاز شد: «ای شهر بگو از گل پرپر بنویسم/ یا مرثیه بر این تن بی سر بنویسم/ از خیل امیدی که در آوار تو خفتهست/ از سرو بگویم، ز صنوبر بنویسم ... .»
بانوی شاعر بعدی، خانم «مریم کرباسی نجفآبادی» بودند که شعری رضوی خواندند و بعد از آن این ترانه را به همسرشان تقدیم کردند: «دوست دارم که بر خلاف دلت بیشتر شاعرانه فکر کنی/ سعی کن چند ساعتی امروز به من و این ترانه فکر کنی/ مینشینم در آشپزخانه که بیایی و بعد عصرانه/ هم به فکر من و خودت باشی، هم به اوضاع خانه فکر کنی ... »، بعد خاطرهای از روزهایی که تلفن همراه تازه به زندگی ما ورود پیدا کردهبود گفتند و اصرارشان برای خریدن یک گوشی خاص -که فروشندۀ آن گوشی از معایبش میگفت و با این حال ایشان روی خرید آن اصرار داشتند- و دست آخر با اشاره به همسرشان به فروشنده میگویند: «همسرم هم چیزی ندارند، اما من همین ایشان را دوست دارم» که این اتفاق تعجب همسرشان را بر میانگیزد که نمیدانند بانو کرباسی از ایشان تعریف کردهاند یا ... .
خانم «فاطمه نانیزاد»، از «حلقۀ روشنا» خاطرهای گفتند که میبایست بعد از آن جلسه، صحبتهای استاد امیریاسفندقه را پیاده میکردند و به مسئولان ارائه میدادند، اما متاسفانه صدای استاد ضبط نشدهبود. بنابراین با استاد امیریاسفندقه تماس میگیرند و بعد از شرح ما وقع، استاد تمام صحبتهایی که در جلسه داشتهاند با ذکر مثال و جزئیات گفتهشده در جلسه برای ایشان بازگویی میکنند. بعد، برای دختران آفتاب شعری خواندند تقدیم به شیخ زکزاکی: «وقتی که در جان زلالت حبّ دین باشد/ در سینۀ دشمن شرار بغض و کین باشد/ از هر نظر راضی به تقدیر خداوندی/ در چشمهای روشنت نور یقین باشد ... .»
بعد از شعرخوانی ایشان، آقای «محمدحسین نعمتی» که اجرای برنامه را برعهده داشتند و همزمان در حال مکالمۀ مکتوب با سعید تاجمحمدی -همسر آفتابگردانی زهرا شرفی- بودند از قول این شاعر پیام «لبخند میزنند دقایق به یکدگر/ وقتیکه میرسند دو عاشق به یکدگر» را از جانب او خواندند و بعد هم با این تازهدامادِ آفتابگردانی تماس گرفتند و از او خواستند از فرسنگها دورتر، شعری به همسرِ آفتابگردانیاش تقدیم کند. و او خواند: «از معبّر شنیدهام امروز که تو تعبیر خوابهای منی/ من تقاص گناههای توام، تو جزای ثوابهای منی ... » و این شگفتانۀ استاد نعمتی در میانۀ برنامه همه را سر ذوق آورد.
خانم «طیبهسادات ثابت» خاطرهای از یک کودک کار تعریف کردند که مشغول لایروبی از کانالی روبروی دفتر روزنامهشان بود. اسماعیلِ 9 سالهای که پدرش را از دست دادهبود و بانو ثابت سالها پیش او را از دل کانال با لباسهایی که تمیز نبود به دفتر روزنامه برده بودند، کمکش کردند و حالا او دانشآموزِ پیشدانشگاهیست. و بعد برای دخترها شعر کودک «جیرجیرک» را خواندند: «امشب چرا سازت نمیخواند/ یک جا نشستی بیصدا هستی/ بی ساز تو خوابم نمیآید/ ای جیرجیرک جان! کجا هستی؟»
شب شعر و خاطره، شب استاد امیریاسفندقه هم بود، چرا که تقریباً همۀ شاعران از این استاد دوستداشتنی خاطره گفتند. بانو «افسانه غیاثوند» هم خاطرهای از یکی از محافل ادبی که استاد امیریاسفندقه در آن حاضر بودند و پیرمردی که وارد آن محفل میشود، گفتند. یکی از شاعران در معرفی آن پیرمرد خطاب به استاد امیریاسفندقه میگوید: «ایشان استاد جانورشناسی هستند» و استاد امیریاسفندقه در بداههای شیرین خطاب به آن پیرمرد جانورشناس با زبان طنز میگویند: «شاعران، جانورانی هستند که قرار است همیشه جانور بمانند.» و بعد، خانم غیاثوند ترانهای خواندند تقدیم به صاحب عصر(عج): «زمین از رد پای گل خبر داد/ گذارت گل ولی اینجا نیفتاد/ وجود نازکت بیمصرف اومد/ بهار اینجا بهارم! رفته از یاد ... » و نوبت خواندن دومین شعرشان را به یکی از دختران آفتابگردانی به نام «ریحانه کاردانی» بخشیدند که غزلی برای مدافعان حرم سروده بود: «راه حرم را بستهاند اینک حرامیها/ ماندند در چنگال خونخواران گرامیها/ نفرین به طراحان این ترفندهای شوم/ نفرین به سربازان و سرداران و حامیها ... .»
بعد از شعرخوانی ریحانه کاردانی، از بشری صاحبی، عطیهسادات حجتی، زهرا بشریموحد، سیدهسارا شفیعی، زهرا بختیارینژاد و فاطمه ابوالفتحی دعوت شد، تا اینکه آقای علیمحمد مودب برای گفتن از خاطرات و خوانش شعر دعوت شدند. استاد با زبانی شیرین خاطرهای گفتند از تشییع جنازۀ قیصر امینپور و گریههای بیامان آقای محمدحسین نعمتی؛ اینکه در آن فضای غمآلود تشییع جنازه، آقای مودب روی شانههای آقای نعمتی زدند و گفتند: ناراحت نباش، من هستم ... .
بعد از گفتن چند خاطرۀ دیگر از ماجراهای فوتبالی زندگیشان، شعری «به آفتاب بی ریای کنگرۀ شعر بندر عباس و لبخندهای محمدحسین محمدی» تقدیم کردند: «من بازگشتهام/ با عروسی بی دریا در سینهام/ همراه زنانی که همۀ منطقه آزاد تجاری را/ آورده اند به فرودگاه مهرآباد ... .»
شب شعر و خاطرۀ پنجشنبهشب با شنیدن شعرهایی از محمدحسین نعمتی پایان گرفت: «در مرکز حجم سبز اندوه/ وامانده گلی نزار و حیران/ از چارطرف چهار خورشید/ طفلک گل آفتابگردان» ... .
1 و 2 مولوی.
3 بیدل.
4 سعدی.