غزلی از محمدرضا طهماسبی
من کودکِ قلوه سنگ در مُشت، آیینه ی دل شکسته مادر
15 آبان 1391
15:00 |
1 نظر
|
امتیاز:
4.08 با 13 رای
بس پُر برکت شبیه گندم، این خوشه ی دسته دسته، مادر
نانی است شریف و تُرد هر چند، خرد است و خمیر و خسته، مادر
تن باشد اگر تکیده در تب، جان باشد اگر رسیده بر لب
من کودکِ قلوه سنگ در مُشت، آیینه ی دل شکسته مادر
بر پهنه ی قیل و قال قالی، همراه ترنج و ماهی و گل
در دست کلید خُلدش اما، در خانه ی ما نشسته، مادر
چون فرش، کلافِ مِهر از خویش، بگسست و گِره به پای من زد
زین روست که دل به دارِ دنیا، هی بسته و هی گسسته، مادر
دیده است غم مرا اگر چه، خود عینک او ته استکانی است
من چای به لب نبرده خوانده است، این قصه به چشم بسته، مادر
خورشید از آسمانمان رفت، تاریک نشسته ایم و خاموش
این صیدِ به بند مانده ماییم، آن مرغِ ز دام رسته، مادر
تسنیم بهشت نوش جانت، وآن سایه ی روحبخش طوبی
تو رفتی و ما به گریه گفتیم، بادا سفرت خجسته مادر!