شهرستان ادب: در حال و هوای اربعین سالار شهیدان، داستانی میخوانیم از مجید اسطیری، نویسندهی کتاب «تخران» در پروندهی ادبیات عاشورایی سایت شهرستان ادب.
دختر گمشده*
حاجآقا غلامی سلام!
امیدوارم که حالتان خوب باشد و امیدوارم که جلسات هیأت به صورت منظم برگزار شوند. ممنون که سراغ بنده را میگیرید و زنگ میزنید و پیامک میدهید و ایندفعه هم که حامد را فرستادید دنبال بنده که بیاید و سراغم را بگیرد. اما باید خدمتتان عرض کنم که بنده دیگر به هیأت شما نخواهم آمد. وقتی این را به حامد گفتم جا خورد و من هم گفتم یک نامه مینویسم که دفعۀ بعد بیاورد بدهد به شما. البته از بابت این که سالها با بچههای این هیأت حشرونشر داشتم و در مجموع این هیأت باعث شد در راه خیر و صلاح، قدم بردارم خدا را شکر میکنم و از شما هم خیلی ممنونم که باعث شدید بچههای این محل در محافل ذکر ائمه بزرگ شوند. اما به هر حال همانطور که گفتم بنده دیگر به آن هیأت نخواهم آمد و این تصمیم را بعد از پیادهروی اربعین امسال گرفتم. در این پیادهروی برای من اتفاقاتی افتاد که برایتان مینویسم:
همانطور که میدانید پدر بنده الآن در حال کما است و البته دکترها از روند جذب خونی که در مغزش لخته شده، راضی هستند و میگویند سطح هوشیاریاش کمکم دارد بالا میآید و من این اتفاق را فقط عنایت حضرت اباعبدالله (ع) میدانم که بعد از پیادهروی اربعین به بنده و خانوادهمان لطف کردند و حال پدرم دارد خوب میشود. کلاً ما امسال برای همین به همراه مادر و خواهرم رفتیم پیادهروی. اولش من تصمیم داشتم خودم تکی بروم. از سال قبل، همین تصمیم را داشتم. پارسال با بچههای هیأت قرار گذاشته بودیم، هر سال با هم بیاییم. اما یکی دو هفته قبل از محرم بود که پدرم در سجدۀ نمازش یکهو، یک ناله کرد و به پهلو افتاد. با وحشت جمعش کردیم و آنقدر مادر و خواهرم جیغ و داد کردند که همسایهها یاالله یااللهگویان ریختند داخل خانه و پدرم را جمع کردند و رساندند بیمارستان. خیلی شب وحشتناکی بود، بگذریم.
خلاصه حال و روز هر سه تایمان همهش گریه بود و نزدیک اربعین که شد مادرم گفت من هم میآیم و من هم مخالفت کردم و خواهرم زد زیر گریه و گفت من هم میآیم. مادرم تا یک هفته قبلش هیچ نمیگفت و همهش امیدوار بود فردا بابا به هوش بیاید. اما یکهو این حرف را زد و من هرچه مخالفت کردم کوتاه نیامد و گفت: «به هر حال که الآن از ما برای بابا کاری برنمیآید جز این که از پشت شیشۀ آی سی یو نگاهش کنیم. البته دست بچههای هیأت هم درد نکند که آمدند و سر زدند به ما و گفتند که شما هم میخواستید بیایید و کاری پیش آمده. خدا به همهتان خیر بدهد و خودتان و عزیزانتان همیشه سلامت باشید انشاءالله.
رفتنمان خیلی سخت بود و دور و بریها همه مخالف بودند اما بالاخره رفتیم. نمیدانستم مادر و خواهرم چقدر میتوانند راه بیایند و میگفتم هر جا خسته شدید سوار ماشین میشویم و اصلاً نمیدانستم میتوانیم راحت ماشین گیر بیاوریم یا نه، چون پارسال ماشین سخت گیرمان آمد، مخصوصاً توی مسیر برگشت.
از مرز تا نجف را پشت دو تا کامیون آمدیم که اولی ما را تا کوت آورد و بعدی از کوت تا نجف. خب اینجاهاش را خودتان هم میدانید و خیلی نمیگویم. نجف شب را در خانۀ یک عرب ماندیم و چون ما فقط سه نفر بودیم و آن اتاق نسبتاً بزرگ بود، وقتی یک گروه دیگر آمد ما را فرستاد در یک اتاق کوچکتر.
نمیدانم این را بچهها به شما گفتهاند یا نه، اما من از دو سه سال پیش دوست داشتم شعر بگویم که بدهم محمد برزگر در هیأت بخواند. خیلی حسرت شاعرهایی را میخوردم که مداحها شعرشان را میخوانند و به نظرم هیچ لذتی در دنیا برای یک شاعر بالاتر از این نیست که مردم با شعرش سینه بزنند و گریه کنند و خودش توی همان جمع باشد. خیلی حسرت حسن صنوبری را میخوردم که میدیدم گاهی شعر میگوید و میدهد محمد در هیأت میخواند. راستش چند بار هم یک چیزهایی نوشتم و دادم به محمد برزگر که رویش یک سبک خوب بگذارد اما محمد لبولوچهش را کج میکرد و میگفت برو اول به حسن صنوبری نشان بده. حسن را هم که شما میشناسید خیلی بچۀ شوخ و رکی است. کلی مسخرهبازی درمیآورد که من بهم برنخورد و میگفت وزن شعرت خراب است. من ماندهبودم که این وزن چیست که توی شعر من خراب است. البته خودم وقتی میخواندم احساس میکردم کلمهها درست و حسابی کنار هم جفت و جور نشده اما خلاصه، دقیق نمیفهمیدم که باید چه کار کنم که وزن شعرم درست شود. حسن نشست کمی عروض بهم یاد داد که اتفاقاً خیلی هم خوب یاد گرفتم اما شعر گفتن خودم که درست نشد. میگفت شعر زیاد بخوان که من هم میخواندم اما آخرش هم نتوانستم یک شعر درست و حسابی و سالم بگویم. محمد برزگر گفت عیب ندارد، بده همین را توی هیأت با یک سبکی میخوانم که اشکال وزنش معلوم نشود. خودم گفتم نه. چون به نظرم مخاطب شعر خود ائمۀ اطهار علیهمالسلام هستند و نمیخواستم در حق ایشان کم بگذارم. محمد گفت قبلاً هم یک بندهخدایی را دیده که چند سال شعر گفته و خیلی عشق شاعری بوده اما وزن را نمیفهمیده و آخرش هم شعر گفتن را ول کرده. از آن طرف یک کارگر تعویضروغنی میشناسد که اصلاً سواد ندارد اما شعر میگوید موزون و مقفا که بیا و ببین. وقتی دید متوجه منظورش نمیشوم گفت: «بعضی آدمها اصلاً وزن را نمیفهمند و هر کار هم بکنند یاد نمیگیرند و متوجه وزن نمیشوند». خیلی آن شب اعصابم ریخت بههم. آمدم خانه و شب حسابی تو هم بودم و تازه متوجه شدم چرا من هیچ وقت توی سینهزنی نمیتوانستم درست و حسابی هماهنگ با بقیه سینه بزنم. پس من هم یکی از همین آدمها بودم.
همۀ اینها را به شما گفتم که بگویم من قبل از این که پدرم سکتۀ مغزی کند تصمیم داشتم در این سفر اربعین در کنار حاجات دیگر از امامحسین علیهالسلام بخواهم که کمک کند من موزون شعر گفتن را یاد بگیرم. یعنی نه که یاد بگیرم چون گفتم که یاد گرفتنی نیست، بخواهم که طبعم موزون شود. الغرض با وجود مشکل پدرم کلاً این حاجت را از یادم برده بودم. در واقع به نظرم حق نداشتم غیر از دعا برای سلامتی پدرم برای چیز دیگری دعا کنم.
توی راه که میرفتیم من سعی میکردم شعر بگویم و هی با کلمهها کلنجار میرفتم. اصلاً حواسم به مادرم و شادی نبود. گاهی بینمان فاصله میافتاد، یک مصرع ساختهبودم که به درد مصرع دوم میخورد و دنبال جفتوجور کردن مصرع اول برایش بودم. خندهام میگرفت که حسن صنوبری میگفت مصرع اول هدیۀ خداست. شاید امامحسین مصرع دوم را جلوجلو به من هدیه داده بود و حالا باید منتظر میماندم خدا مصرع اول را برساند. یکهو مثل صاعقه، مصرع اول هم درست شد. باید سریع یکجایی مینوشتمش. موبایلم را درآوردم دیدم شارژش تمام شده و خاموش است.
از جاده زدم بیرون و هر جور بود به جوانی که توی یکی از موکبها چای میریخت، حالی کردم که کاغذ و خودکار بهم بدهد. رفت و از پشت موکب کناری که فلافل میداد به مردم، خودکار و کاغذ آورد برایم. بیتم را نوشتم و خوب بهش نگاه کردم و باورم نمیشد که هیچ ایراد وزنی نداشت. تقطیعش کردم و دیدم بله کاملاً درست است. ذوقزده میرفتم و مادرم میپرسید چه شده؟ گفتم هیچی. یکهو دیدم خودکار توی دستم مانده. گفتم شما آهسته بروید من خودکار را پس بدهم به آن موکب و برگردم. برگشتم و هر چه گشتم آن پسر جوان را پیدا نکردم. برگشتم پیش مادرم و دیدم نشسته روی زمین. تا من را دید پرسید شادی کو؟ گفتم از من میپرسی؟ زد به صورتش که: لفتش دادی اومد دنبال تو. گفتم حالا هول نکن دفعۀ اولش که نیست (روز قبلش هم خواهرم وقتی از دستشویی آمده بود بیرون یکی دو دقیقه ما را گم کرده بود). گشتیم به دنبال شادی ولی پیدایش نکردیم. اعصابم از دست این دختربچه خرد شد. گفتم اگر پیدایش کنم میزنمش که دیگر حواسش را جمع کند. اما خبری ازش نبود. خیلی هر دویمان ترسیدیم. حالمان حسابی خراب شد. یک ربع بود که گمش کردهبودیم. مادرم به گریه افتاد. سه چهارتا زن عراقی آمدند دورمان. مادرم را کشیدم کنار و گفتم باید بریم چند تا عمود جلوتر و با بلندگو شادی را صدا کنیم. رفتیم و من چند بار اسم شادی را صدا زدم و گفتم بیاید به آن تیرک. بعدش هم یک ربع دیگر ایستادیم اما خبری از شادی نبود. مادرم حسابی بیقراری میکرد. دورش شلوغ شد و یک آقایی به من گفت از موکب کناری یک چهارپایه بگیرم و بروم رویش بایستم تا شادی من را ببیند. اما یک نفر دیگر گفت باید بروی و اسمش را به دو سه تا موکب جلوتر و عقبتر که بلندگو گذاشتهاند بدهی که خودشان هی اعلام کنند. سرم گیج میرفت. دیدم کاغذ شعر توی مشتم مچاله شده. پرتش کردم کنار. از شعر که هیچ از خودم حالم به هم میخورد. به مادرم گفتم از همانجا جنب نخورد و دویدم و خودم را رساندم به موکب بعدی که بلندگو داشت. دیدهاید که چه مداحیهای تند و شورانگیزی دارند. ازشان اجازه نگرفتم. یک راست رفتم و میکروفن را از جلوی دستگاه پخش برداشتم. قلبم توی سینه داشت منفجر میشد. سرگیجه داشتم. اسم شادی را داد زدم. باز داد زدم. همه برگشتند نگاهم کردند. یک لحظه انگار آنجا همه متوقف شدند. داد میزدم: «شادی، شااااااادی کجایی؟»/ موکبدارها متحیر شده بودند. داد زدم: «آهای مردم! یه دختربچه به اسم شادی گم شده! یه دختربچۀ آنقدری. توروخدا، شما رو به امامحسین اگه دیدیدش بیاریدش اینجا. بین عمود 720 و 721». هایهای گریه کردم و صدای گریه کردنم از بلندگو پخش میشد. یاد دختر کوچک امامحسین افتاده بودم و مردم را قسم میدادم به حق دختر امامحسین شادی را پیدا کنند. چند نفر نگاهم میکردند و اشک میریختند. یک پیرمرد لاغر و نحیف عینکی بود که خیلی شدید گریه میکرد.
اما وقتی برگشتم پیش مادرم دیدم شادی را بغل کرده و دارد گریه میکند. کتک زدن یادم رفته بود به کل، بغلش کردم و ماچش کردم. خیلی آرام بود. گفت: «یک آقای قدبلند من را آورد پیش مامان». گفتم: «آن آقا کجاست؟». گفت: «از اون طرف رفت». گفتم: «چه شکلی بود؟». گفت: «ریشش زرد بود، قدش بلند بود، مهربون بود». گفتم: «حالا مگر میشود در این دریای جمعیت آن مرد را پیدا کرد». پرسیدم ایرانی بود یا عراقی؟ گفت: «ایرانی».
با این که خیلی خسته بودیم اما پیدا شدن شادی انگار خستگی را از تنمان در برد. کمی که نشستیم بلند شدیم و راه افتادیم. فردایش از صبح تا عصر همینطور که راه میرفتم باز ذهنم میپرید سراغ شعر. افسوس میخوردم که آن یک بیت را دور انداخته بودم. کاش میگذاشتمش توی جیبم. هر کار کردم نتوانستم باز کلمهها را سر هم کنم. دست شادی را توی دستم فشار میدادم و میخواستم حال دیروز خودم را به شعر دربیاورم. بگویم «شادی» کل شیعیان مثل یک دختربچه است که در جاده نجف تا کربلا گم شده و یک آقای قد بلند مهربان باید بیاید و پیدایش کند. از این دریافت، مو به تنم سیخ شد! یعنی آن مردی که شادی را آورده بود پیش مادرم، کی بود؟!
یکدفعه شادی دستم را کشید و گفت: «داداش همون آقائه!» مادرم گفت: «کو؟ کجاس؟ بریم ازش تشکر کنیم». شادی به زور دستش را از بین انگشتان من بیرون کشید و دوید بین جمعیت. من هم دنبالش دویدم اما نمیتوانستم مثل او از بین مردم رد شوم. قلبم میکوبید. نمیدانم چرا انتظار داشتم آن مرد هم مثل آن پسری که خودکار بهم داد غیبش بزند. دیدم کنار جاده یکنفر دارد نماز میخواند و در رکوع است. تعجب کردم چون در مسیر، معمولاً همه نمازشان را اول وقت میخوانند. مرد قدبلند از سجده، بلند شد و دستهایش را بست. فکر کردم شاید دارد با یک دستش دست دیگرش را میخاراند اما دیدم همانطور ماند. گفتم مطمئنی همین آقا بود؟ شادی گفت آره خود خودش بود. رفتیم جلوتر و دیدم مهر هم ندارد و به خاک سجده میکند. ماتم برد. یعنی یک سنی شادی را به ما برگردانده بود؟ نمیدانستم سنیها هم میآمدند پیادهروی اربعین.
مادرم هم مثل من متعجب بود. خواستم بگویم تا نمازش تمام نشده برویم اما نمازش تمام شد و شادی رفت جلویش ایستاد. مرد لبخند زد و دست کشید روی سر شادی و به ما نگاه کرد. من اولین بار بود در عمرم که میخواستم با یک سنی حرف بزنم. او آمد جلو و سلام و علیک کردیم. حاجآقا ممکن است خندهتان بگیرد اما من فکر کرده بودم شاید آن کسی که شادی را پیدا کرده امام زمان بوده! اما حالا باید از آن آقای سنی تشکر میکردم. دست و پا شکسته چیزی گفتم و هی میخواستم خداحافظی کنم و برویم اما او هی حرف میزد. اسمش عبدالخالق بود. از بیرجند آمدهبود. وقتی فهمید پدرم بیمار است برایش دعا کرد. مادرم پرسید مگر سنیها هم میآیند زیارت امامحسین و او هم گفت که اهل سنت به اهل بیت ارادت دارند و خیلیها برای امامحسین مجالس عزاداری برگزار میکنند. گفت هر سال روز عاشورا مادرش غذای نذری میدهد. اما از همه اینها عجیبتر این بود که گفت برادر بزرگترش چهار ماه قبل با لشکر نبویون به سوریه رفته و آنجا از حرم حضرت زینب دفاع کرده و شهید شده. من اصلاً اسم لشکر نبویون را هم نشنیده بودم. گفت خودش هم میخواهد برود. خیلی صمیمی و گرم بود. طوری راحت میگفت انگار تا سر کوچهشان میخواهد برود و برگردد. بلند شدیم و راه افتادیم. گفت اگر تندروی در دو طرف نباشد شیعه و سنی میتوانند با برادری، جلوی دشمنیها بایستند. گفت نباید با دامن زدن به اختلافات، کاری کنیم که در کشورهای مختلف تعصب حاکم شود و خونها ریخته شود. گفت برای داعش فرق نمیکند نوک اسلحهاش روی شقیقۀ شیعه باشد یا سنی. گفت محبت به اهل بیت بهانۀ خوبی برای محکم کردن این رابطۀ برادرانه است. عکس آیتالله سیستانی را که بالای خیلی از موکبها بود نشان میداد و میگفت جان ما آیتالله سیستانی، این آقا گفت نگویید برادران ما اهل سنت، بگویید جان ما اهل سنت.
بعدش نمیدانم چه شد که حرف کشید به شعر. گفت قبلاً شعر میگفته و حالا هم گاهی که ذوقش بکشد شعر میگوید. ماجرای خودم را گفتم و ماجرای آن یک بیت را. یکهو از رفتن ایستاد و زل زد به من. دستش را از جیبش بیرون آورد و دیدم همان کاغذ است. عبدالخالق گفت این کاغذ برای من یک معجزه بود. من هم گفتم پیدا شدن شادی برای من یک معجزه بود. بیت من را هی نگاه کرد و یکهو خودکار را از دستم گرفت و یک بیت زیرش نوشت و گفت چون وزنش وزن رباعی بود حیفم آمد کاملش نکنم.
آن شب را با هم در یک موکب ماندیم و فردا او گفت باید در حیدریه به خانۀ یکی از شیعیان سر بزند که پارسال میهمانش بوده و قول داده که باز برود پیشش. ما باید زودتر میرفتیم. خلاصه، شماره تلفن همدیگر را گرفتیم و چند تا عکس هم با هم گرفتیم.
حاجآقا دیگر توقع نداشته باشید من بیایم به آن هیأت. چون میدانم که شما دست از برنامههایتان برنمیدارید این را میگویم. البته امیدوارم شما هم فکر کنید و دست بردارید. دلم برای رفقا تنگ میشود اما ترجیح میدهم به هیأتهای دیگر بروم. هر کجا ذکر امامحسین باشد آنجا آدم احساس تنهایی نمیکند و در هر دلی، عشق حسین باشد، ارباب خریدارش میشود ولو که سنی باشد. وقتی فکر میکنم برنامههای هیأت ما باعث کشته شدن آدمهایی مثل عبدالخالق در کشورهای دیگر میشود نمیتوانم خودم را راضی کنم به آن هیأت بیایم.
حالا آن رباعی را برایتان مینویسم. البته نمیشود آن را در هیأت خواند اما من خیلی دوستش دارم چون بیت اولش را یک شیعه گفته و بیت دومش را یک سنی و آن را به حضرت زهرا (س) تقدیم کردهام.
بحری است که درگیر تلاطم شده است
این جاده، بزرگراه مردم شده است
آن دختر معصوم که نامش شادی است
در راه نجف به کربلا گم شده است
مخلص شما و دوستان؛ محمد خانی
*طفلی به نام شادی دیری است گمشده است
با چشم های روشن براق
با گیسوی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
(دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی)