1-
بار دیگر چشمۀ من می توانی رود باشی
برکه باران که سرشار از شقایق بود باشی
کوه بودی زیر بار ماه، آیا بار دیگر
می توانی ماه روشن، کوه وهم آلود باشی؟
آسمان ما چرا باید عبوس و سرد باشد
آفتاب من چرا می خواهی ابر اندود باشی
بر نمی تابیدی آن دریای ناپیداکران را
پس چرا باید از این مرداب ناخشنود باشی
کاش می شد ای گل ِ صدبرگ در اعماق جانم
بار دیگر خنده ی آن زخم بی بهبود باشی
جاده ها چشم انتظارند ای جنون گل کن که فردا
دیر خواهد شد همین امروز باید زود باشی
در تو زندانی شدم ای وضع موجود! آه اگر تن
جان دهد بی آنکه یک بار ِ دگر موعود باشی
جای دندان پلنگ! ای دل کبود ِ بی مداوا
تا قیامت یادگار ِ عشق ِ بی بهبود باشی!
2-
زندگی را گرچه از پایان گرفتن هیچ پیغامی فراتر نیست
باز می گوید دلم لختی تامل کن ببین پیغام دیگر نیست؟
در مروری تازه می بینم که جز افسانه هایی پوچ و پیچاپیچ
هیچ نقش دیگری در خاطر فرسوده این کهنه دفتر نیست
همچنان با من بجز آیینه ای کآماج پرواز هزاران سنگ
می شود هر لحظه از برج هزاران دست پنهان در برابر نیست
با تو در این سرزمین، با کمترین زنگار، دشمن هرچه خواهی هست
هیچ کس یک لحظه کوتاه اگر آیینه هم باشی برادر نیست
سر به روی خشت زانو می گذارد، می پزد رویای نانی گرم
هرکه چون ایمان به مزدان دغل در خون این مردم شناور نیست
در سراب شوم امروز آنچه می بینیم سرگردانی فرداست
بر فراز کشتگاه خشک ما جز مرگ ابری سایه گستر نیست
آسمان را پایمردی کن به قربانی شدن ایمان مردم را
تا ببینی پاسخت از شش جهت جز برق خنجر نیست
3-
زلف رها در بادت آخر داد بر بادم
لایق نبودم بندگی را کردی آزادم
بردم شکایت از تو پیش مستی چشمت
لب وا نکرد اما صدای سرمه بنیادم
در هرکجا باشی فراموشت نخواهم کرد
گفتی و در آغوش چشمت بردی از یادم
یک روز چون زنجیر بر پای من افتادی
یک عمر همچون سایه در پای تو افتادم
خواهد شنید آخر، تو می گفتی دلا! دیدی؟
پشت در بی اعتنایی ماند فریادم
آیینه ای بودم پر از شیرین که خسرو زد
بر سنگم اکنون سایه سنگین فرهادم
جای شگفتی نیست آتشزایی شعرم
آذرپرستی چون اوستا بوده استادم
یوسف دلت پیش زلیخا بود و فرسودی
بیهوده عمری پای در زنجیر بیدادم
شعرها از یوسفعلی میرشکاک