موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

شعر

پیام تسلیت علی محمد مودب مدیر عامل شهرستان ادب در پی شهادت جانباز سرافراز «سیداحمد ثابت»

شهرستان ادب: "وقتی موج برادرم را می‌گیرد/ چون آتش‌بار می‌رقصد/ همسایه‌ها پرده‌هایشان را می‌کشند/ و من تنها پنجره را باز می‌کنم/ تا آسمان نوار هفت رنگ مدال‌اش را/ پاره کند..." خواهر ارجمندم شاعر گرامی سرکار خانم طیبه سادات ثابت بارها با شعر شم...
شعری عاشقانه از هوشنگ ابتهاج
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست

شعری عاشقانه از هوشنگ ابتهاج

09 آذر 1397 | 18:21

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست کسی به‌سان صدف واکند دهان نیاز که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست خیال دوست گل‌افشان اشک من دیده‌ست هزار...
عاشقانه‌ای دیگر از عرفی

جز در پناه وصل و دل استوار دوست کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود از التماس دشمن و از اعتبار دوست صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق آن هم به سعی غمزهٔ مردم شکار دوست هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود در بوستان حسن ه...
عاشقانه‌ای از مصطفی تبریزی

عشق با نام شما در صدد تاختن است نام تو معنی دل بردن و دل باختن است قیمت دوستی ای دوست! اگر جان باشد این خریدار تو آمادۀ پرداختن است تا زمانی که نیابیم تو را، کار جهان سنگ در برکۀ بیهودگی انداختن است بشناسیم و نبینیم تو را حرفی نیست غصۀ ما همه ...
عاشقانه‌ای دیگر از بیژن نجدی

آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهن‌ات روی طناب رخت باران را اگر که می‌بارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز می‌خوانی من خداپرست شده‌ام...
عاشقانه‌ای از خاقانی

به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری ندهیم تار مویی که میان جان ببن...
عاشقانه‌ای دیگر از حسین منزوی

دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد بسته بار گیسوان از نافۀ چین خواهد آمد از تبار دلستان لولیان بیستونی شنگ، شیطان، با همان رفتار شیرین خواهد آمد باز رسم سامری را ساحری آموز نازش تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد با همان آنی، که ...
عاشقانه‌ای دیگر از سعدی

از در درآمدی و من از خود به در شدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم ...
عاشقانه‌ای از هلالی جغتایی

برخیز طبیبا که دل آزرده‌ام امروز بگذار مرا، کز غم او مرده‌ام امروز چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم کو آن گل سیراب؟ که پژمرده‌ام امروز چون گوشه دامان من از خون شده رنگین هر گوشه که دامان خود افشرده‌ام امروز امروز مرا چون فلک آورد به افغان من ...
عاشقانه‌ای دیگر از محمدرضا شفیعی‌کدکنی

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم ...
صفحه 142 از 441ابتدا   قبلی   137  138  139  140  141  [142]  143  144  145  146  بعدی   انتها