شهرستان ادب به نقل از قفسه، روزنامۀ جام جم: دوران نوجوانی هر آدمی پر است از خاطراتی که شیطنتهایش بیشتر در خاطر آدم میماند؛ علیالخصوص که روستایی باشی و تکتک خاطراتت با طبیعت بکر آن گره خورده باشد. صبحهایی که باید با طلوع آفتاب بیدار شوی و تمام روز در باغ و صحرا و... هر آتشی که دلت میخواهد بسوزانی و با غروب آفتاب، چشمانت روی هم برود.
در کتاب «به هم رسیدن در میانسی» ما داستان پسری به نام شکرالله را میخوانیم که روستایی است و دست بر قضا نوجوانیاش در بحبوحۀ انقلاب اسلامی سپری میشود.
شکرالله مثل خیلی از پسرهای روستایی سرش با گلۀ گاو و گوسفندش گرم است و حتی غم پیچخوردگی پایش را دارد که نمیتواند در مسابقات کشتی لوچو، که مسابقاتی محلی است، شرکت کند؛ اما به ناگاه ورق برمیگردد و شکرالله وارد بازی پیچدرپیچی میشود که حتی درد پایش را فراموش میکند و مجبور میشود با همان پا کارهای بزرگتری را انجام بدهد. برادر ناتنی شکرالله، که از فراریان انقلاب است، تحت تعقیب است و بهتازگی به روستا برگشته و در آنجا پنهان شده است. این قضیه منجر به جریاناتی میشود که شکرالله نمیتواند خود را از آن دور کند.
آقای فیروزجانی داستان را طوری بیان میکند که آدمی بهطورکامل درد و اضطراب شکرالله را درک میکند و دائم در این فکر است که بالاخره شکرالله میتواند به برادرش کمک کند یا نه! مثلاً در بخشی از داستان شکرالله متوجه میشود که نادانسته به جای گمراه کردن مأمورین، جای دقیق برادرش را لو داده است! حالا شکرالله میماند و دلی پر از آشوب که چطور خود را از ننگ نام خائن بودن نجات بدهد. تنها راه نجات از این مخمصه، رساندن خودش به محلی به نام میانسی است.
«میلرزیدم و خیس عرق بودم. با قدمهایی کوتاه و آرام، از تنۀ درخت فاصله گرفتم و سمت نوک شاخه رفتم. هر قدر جلوتر میرفتم، شاخه باریکتر میشد. یک لحظه زیر پایم را نگاه کردم. از لای شاخ و برگ، کاههای تلنبار شده را دیدم. سرگیجه گرفتم. چشمم را بستم و سر بلند کردم. سگها هنوز پارس میکردند. بعبع برهها قطع نمیشد. گوسفندهای مادر برای برهها بیقراری میکردند. من هم برای خبر کردن زکریا، بیقرارتر از هر کس و هر وقت دیگر بودم... » (بخشی از کتاب)
این کتاب که برگزیدۀ جشنوارۀ داستان انقلاب است در دل خود ماجرای افراد دیگری را هم دارد؛ مانند دادون که همه او را خائن به انقلاب میشناسند که در آخر ماجرا طوری دیگر برایش رقم میخورد. شخصیت روحانی روستا، شیخ اسماعیل، که مأمورین رژیم شاه او را با خود بردهاند و سرنوشتی نامعلوم دارد.
فیروزجانی در این کتاب با تعریف ماجراهایی که به گذشتۀ شکرالله و برادرش مربوط میشود، میخواهد این مفهوم را برساند که خیلی از آدمهایی که انقلابی بودند، حتی در ابتدا نام امام خمینی و یا ایدئولوژی به نام انقلاب و مبارزه را هم نمیدانستند؛ اما به دلیل روحیۀ آزادگی و استقلالطلبی و غیرت وطنی خود، وارد جریان انقلاب شدند.
حسن بزرگی که در این داستان با آن مواجه میشویم، جاری بودن آن در فضای روستا است. به خیال بعضیها جریان انقلاب تنها منتهی میشد به شهرهای بزرگ، اما در این داستان به عمق این مسئله میپردازد که انقلاب مسئلهای بود بسیار مردمی و اصلاً محل و مکان و کوچک و بزرگ نمیشناخت.
شاید یکی از ضعفهای داستان را میتوان در این دانست که نویسنده در بعضی مواقع فراموش میکند که شکرالله فقط یک نوجوان است و نباید هم زیادی مانند آدمبزرگها عمل کند.
ناگفته نماند که طرح جلد کتاب کمی مخاطب را مردد میکند که آیا کتاب خوبی هست یا نه! اما با خواندن داستان میفهمد که کشش و جذابیت خود را دارد و کاستی طرح جلد جبران میشود. همچنان که با رفت و برگشتهای نویسنده به گذشته، حالتی معماگونه در تمام داستان جاری است که به جذابیت داستان کمک میکند.
این داستان همچنین در جشنواره های سراسری اشراق و طلوع خرداد نیز برگزیده شده و نظر داوران را به خود جلب کرده است.
این کتاب شصت و شش صفحهای هدیۀ مناسبی برای نوجوانان است؛ زیرا میتواند محرک خوبی باشد تا شور و هیجانات خود را برای هدفی مقدس هزینه کنند و بدانند میتوانند از پس کارهای بزرگ بربیایند.