شهرستان ادب: در ستون «یکصفحۀ خوب از یک رمان خوب» سایت شهرستان ادب، هربار به سراغ یکی از آثار درخشان ادبیات داستانی ایران و جهان رفتهایم و صفحهای از آن را با یکدیگر خواندهایم. تازهترین صفحۀ این ستون همزمان با فرارسیدن سالروز درگذشت شهید دکتر مصطفی چمران، از چهرههای برجستۀ دوران انقلاب اسلامی، بیستودومین صفحه از «یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب» را به یک صفحۀ خوب از رمانی با موضوع این شهید بزرگوار اختصاص میدهیم. این رمان که «نشانههای صبح» نام دارد، به قلم «ابراهیم حسنبیگی» نوشته و توسط شهرستان ادب منتشر شده است. حسنبیگی در این رمان به روزهای بحرانی پاوه و حضور شهید چمران در آن دیار پرداخته است. این رمان که در سالهای دفاع مقدس و زمان حضور خود نویسنده در کردستان نوشته شده و منتشر شده است، در سالهای اخیر توسط انتشارات شهرستان ادب بازنشر شد.
یک صفحه از این رمان خواندنی را با هم میخوانیم:
ناگهان از ساختمانی که به ما مُشرف است، به طرف ما تیراندازی میشود. یکی از پاسدارها روی زمین میافتد. از شکم و سینهاش خون بیرون میزند. همه روی زمین دراز میکشیم؛ جز چمران که در سینهکش دیواری ایستاده است و به محل تیراندازی نگاه میکند.
چمران از جا کنده میشود. برای این که بهتر ببینم، سرم را بلند میکنم. حمهعزیز میکوبد روی شانهام؛ یعنی سرم را بدزدم. چمران فرز و چابک از دیوار خانهای که نبش کوچه قرار دارد، بالا میرود. در خانهای را باز میکند و فریاد میزند:
- بیایید تو.
به دستور چمران تعدادی از پاسدارها به پشتبام میروند و در آن جا موضع میگیرند. مجروحان را میگذارند وسط حیاط. چمران در چارچوب در حیاط میایستد و به بیرون سرک میکشد. صدای تیراندازی قطع میشود.
صدای هلیکوپتر، نخست خفیف و بعد بلندتر به گوش میرسد و در پی آن صدای تیراندازی اوج میگیرد. چمران به آسمان نگاه میکند. چیزی پیدا نیست. پاسداری را به جای خود مقابل در میگمارد. به حمهعزیز میگوید:
- شما مراقب خودتان باشید. من هلیکوپتر را نگهمیدارم تا ترتیب انتقال مجروحان داده شود.
چمران دو پاسدار نخستوزیری را با خود میبرد. حمهعزیز تعدادی از پاسدارها را مأمور حفاظت از مجروحان میکند، بعد به طرف راهپلّه میدود و من نیز به دنبال او.
از پشتبام، منطقهی بهداری کاملاً مشخص است. هلیکوپتر با وجود شدّت تیراندازی به تپّهی مجاور بهداری نزدیک میشود. تا به حال ندیده بودم که هلیکوپتر اینچنین با سرعت فرود بیاید. نفسم را در سینه حبس میکنم. هر آن احتمال وقوع حادثهای میرود. امّا خوشبختانه هلیکوپتر سالم بر زمین مینشیند.
نفس عمیقی میکشم. چند دم و بازدم، از شدّت ضربان قلبم میکاهد.
حمهعزیز میگوید:
- احتمالاً چمران با تعدادی نیروی کمکی برای بردن مجروحان بیاید.
میپرسم:
- چرا به طرف ما تیراندازی نمیشود؟
میگوید:
- آنها در کمین هلیکوپتر هستند. هدف، چمران است.
چند پاسدار و مجروح، شکار خوبی برای آنها نیست.