شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یادداشتی از «مجید رضایی» بر رمان «روایت دلخواه پسری شبیه سمیر» اثر «محمدرضا شرفیخبوشان» بهروز میکنیم:
جریان زندگی در یک قبرستان؛ ایدهی جذابی ست. چند روح که متعلق به دورههای زمانی و کشورهای مختلفند اما در یک قبرستان مدفون هستند. آنها پس از مرگشان پای نقل یکدیگر مینشینند و روایت خودشان را میگویند. همین چند جمله میتواند انگیزه خوبی برای انتخاب و دست گرفتن یک رمان باشد. "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" داستانش را از زبان ارواح آرمیده در یک قبرستان روایت میکند. قبرستان مشهور و آشنایی به نام "وادی السلام".
محوریت رمان پسری جوان است. پسری که نویسنده او را "شبیه سمیر" نامیده. پسری که در یکی از مقبرههای قبرستان وادی السلام در شهر نجف مخفی شده است. بخش عمده داستان از زبان او روایت میشود. پسر جوانی که اواخر جنگ ایران و عراق به جبهه میرود. رزمندهای که عکس امام خمینی را روی پیراهنش، درست همانجایی که قلبش میتپد دوخته است. "شبیه سمیر" در جریان یکی از عملیاتها مجروح میشود و به طرز عجیب و خارقالعادای به پشت جبهه برگردانده میشود. اما نه به سمت نیروهای ایرانی. او به عراق میرسد و سر از قبرستان وادی السلام در میآورد. زنی عراقی از او مراقبت میکند. زنی که "شبیه سمیر" را پسر خود میداند. چون او شبیه پسرش "سمیر" است...
در این رمان داستان انقلاب مردم ایران را از درون خانههای ایرانی میخوانیم. همان خانهها و کوچههایی که انقلاب از دل آنها جوشید. تصاویر وقایع عظیم و مهم انقلاب این بار در این خانهها بار دیگر با جزئیات جان میگیرند. ورود امام خمینی در بهمن 57 در این رمان از زاویه زن و مرد و پیر و جوان مشتاقِ پای تلویزیون در خانهای در پیشوای ورامین روایت میشود. ماجرای حمله به مدرسه فیضیه این بار از زبان طلبههایی که در آن معرکه حضور داشتند خوانده میشود. برای اولین بار وارد حجرههای طلبههای مجروح و شهیدِ آن روز فیضیه میشویم و کارزار را از چشم آنها میبینیم.
در "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" کاراکتر اصلی به دنبال شنیدن روایتهایی درباره شخصیت محبوبش؛ امام خمینی ست. آن روایت دلخواه "شبیه سمیر" ، داستان امام خمینی ست. داستان انقلاب امام خمینی. او پای صحبت ارواحی مینشیند که هر کدام در زمانی و در مکانی امامش را دیدهاند. یک شهروند ترکیهای که در ایام تبعید امام به ترکیه، همسایه او بوده و روزهای بسیاری پیرمردِ عالمِ ایرانی را از دور تماشا میکرده است. ماموری بعثی که در زمان ورود امام خمینی به عراق با او ساعاتی را گذرانده. طلبههایی که در سالهای اقامت امام در نجف پای درس ایشان بودهاند و... در این کتاب روایتهایی را از زندگی امام خمینی میخوانیم که تا پیش از این برایمان نقل نکرده بودند.
اما بخشی جدی از این رمان به تاریخ معاصر عراق و به طور خاص تاریخ حزب بعث در این کشور میپردازد. چند کاراکتر در طول داستان، مقاطع و وقایع مختلف مرتبط با بعث عراق را روایت میکنند. نویسنده به لحاظ فرمی زبان ویژهای را برای روایت این بخشها انتخاب کرده است. نوعی خاص از زبان که در آن، کلمات عربی هستند و ساختار جمله، فارسی. اما این ابتکار نویسنده چندان موفق نیست. اغتشاش زبانی و نارسایی اش در این قسمتهای کتاب خواننده را به مرز کلافگی میرساند. یک استراتژی زبانی که به نظر میرسد نویسنده برای ساختن فضا و نزدیک شدن به کاراکترهای عراقی اتخاذ کرده اما در عمل ناموفق و معوج از آب درآمده. از طرفی حجم اطلاعاتی که رمان درباره بعث و بعثیها میدهد زیاد است و نقلها و اسمها و وقایع برای مخاطبی که آشنایی قبلی با تاریخ بعث ندارد، سردرگمی میآورد. خواننده نمیتواند ترتیب وقایع را در ذهن حفظ کند و تصویر منسجی از تاریخ بعث در ذهنش باقی نمیماند.
در رمان "روایت دلخواه پسری شبیه سمیر" تلاش شده است تا ظرفیت تاریخی، فرهنگی، دینیِ قرابت و مودت بین ملت ایران و عراق یادآوری شود. پسر جوان رزمنده ایرانی که از پیشوای ورامین به جبهه رفته است جای پسر سرباز عراقی را برای مادرش میگیرد. آن دو، در حدی به هم شبیهند که مادر عراقی میتواند پسر ایرانی را همچون فرزند خودش تیمار کند. اگرچه که این داستان وجهی استعاری دارد، اما این استعاره در پس خود حقیقتی را نمایندگی میکند. حقیقت ظرفیتی که در سالهای اخیر به واسطه رویداد پیادهروی اربعین تا حدی خود را آشکار کرده است. برای دههها کسانی خواستند تا با طرح گزارههای ارتجاعی و نخ نما با لعابی وطن دوستانه و ایرانینما، اثبات کنند که بین ایران و عراق نسبتی وجود ندارد. کسانی تلاش کردند رشتههای اتصال مردم ایران با حوزه تمدنی-فرهنگی خود را با لفاظی و میانمایگی قطع کنند. غافل از اینکه این ریشهها آنقدر عمیق است که حتی خاطره جنگ هشت ساله و تحمیلی به دو ملت را کم کم کنار میزند و برادران را به هم میرساند. در عراق امروز رزمنده ایرانی و عراقی دوشادوش هم در مقابل داعشی جنگیدند که قصد به آتش کشیدن کل منطقه را داشت. دیگر سمیری از ترس بعث در وادی السلام محبوس نمیشود. سمیرها با سرِ سربلند و بی باک خودشان را به میدانهای جهاد میرسانند. آنها روایت دلخواه خودشان را برای تاریخ باقی میگذارند.