شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یادداشتی بر رمان تازۀ «تشریف» اثر «علیاصغر عزتیپاک»، به قلم «پروانه حیدری» بهروز میکنیم:
«تشریف» شروعی عاشقانه و شاعرانه دارد، مهری و شهریار دست در دست هم زیر بارانی که بیوقفه میبارد؛ قدم به حجله میگذارند. اما راز سر به مهر مهری، که خود فاشش میکند تا این زلال همپیمان شدن تیره و تار نگردد، کام شهریار را تلخ میکند و به خیابانهای سرد میکشاندش. او گیج و ویج راز مهری از خانه بیرون میزند. کوچه به کوچه پاسبان ایستاده، حکومت نظامی است. شب خوبی نیست برای ترک یار و دیار. اما مهری بت دوستداشتنیای را که شهریار از او در خاطرش ساختهبود، شکسته است. شهریار نمیخواهد و نمیتواند باور کند که مهری خبرچین دانشسرا بوده. همان که رفیق صمیمیاش را به سازمان امنیت و اطلاعات کشور معرفی کرده و باعث اخراجش از دانشسرا شده است. پس راه میافتد سمت خانۀ پدری مصطفی در همدان. به این امید که بتواند مصطفی را بیابد و اقرار به ندانستن کند. به این که حالا فهمیده چرا به عروسیشان نیامده، چرا آن در آغوشکشیدنهای آخرش حس و حالی حزنانگیز داشته. اما یافتن مصطفی که خودش در پیچ و خم یافتن راهی دیگر است، به این راحتیها هم نیست. پدر مصطفی را مهندس میگفتند، تصور شهریار از او هر چیزی بود به جز این مرد مسنی که بیشتر شبیه درویشهاست و عبایی به دوش دارد. پدری که مصطفی را از خودش ناامید کرده بود. آمده بود این گوشۀ دنیا دور از هیاهوی سال 57، دور از رژیم و تظاهرات و تجمعات. مصطفی این را نمیخواست. حداقل از پدرش انتظار نداشت که ساکت و آرام، سر ببرد در لاک خود و انزوا پیشه کند. مهندس هم دلایل خودش را داشت. او شک کرده بود، به همه چیز. به چیزهایی که در مرداد 32 برایش جنگیده بود و به جایی نرسیده بود. به آرمانهایش که حالا صورتی محو ازشان باقی مانده بود. به هرچیزی که قرار بود به خواست مردمانی بستگی داشته باشد که آتششان به نرمه بادی خاموش میشد. او به خودش حق میداد که دیگر برای چیزی نجنگد و مشتهاش را برایش گره نکند. مصطفی در پی یافتن یک پیشوا بود و مهندس ناامید از هرچه پیشوا و رهبر است. شهریار شب را در خانۀ مهندس سر میکند. چند مهمان سرزده میآیند. یکی روزنامهنگار است و یکی فرش فروش و دیگری سروانیست که به قصد سرکشی آمده. خبر پیچیده که یکی از درجهدران اسلحه و تجهیزات از پادگان برداشته و سرازیر کرده سمت مردم. حالا همه در پی یافتن درجهدار خاطیاند. شهریار میافتد در راهی که هیچ ذهنیتی دربارهاش ندارد. به جز خاطراتی کوتاه از مصطفی که مدام از نشانهها حرف میزد و به نفس حق کسی محتاج بود و باید پیدایش میکرد. که نیاز داشت حالا که نمیتوانست خورشید را پیدا کند، رد نقرهای مهتاب را بگیرد. غرق در دنیای خودش، بیآنکه هرگز بفهمد «مهناز مسعودی» کتابدار دانشسرا خودش را جنزده و کتابخانه را جنخانه خوانده تا از بار گناه مصطفی برای آوردن کتب ممنوعه کم کند. شهریار نام و نشانی ندارد، از تبار خانوادگی خاصی نیست، گذشتهای هم ندارد تا به واسطهی آن دنبال جهتگیریهای سیاسی باشد. او تنها مخاطبی برای مصطفیست تا خواننده تغییرات را در مصطفی پیدا کند. تفاوت اساسی این رمان با سایر آثاری که به رخدادهای سیاسی سال 57 و قبل از آن میپردازند، شاید این مسئله باشد که اثر پیشرو از نشان دادن شعور فردی و تفکر یک انسان بنابر باورها و اعتقاداتش به جای شور انقلابی و آن چه اکثراً دیدهایم یا خواندهایم، استفاده میکند. هرکس برای چیزی انقلاب میکند. اهداف افراد برای رفتن به میدانی که وعده کردهاند، متفاوت است و همین تفاوتها شهریار را به تفکر وامیدارد. اما با اینهمه شهریار بر خطی صاف حرکت میکند، قرار نیست از کسی تاثیر بپذیرد، حتی دلیل اینجا بودنش، میان تمام مردمی که دور مجسمه اسب با سوارش حلقه زدهاند و تلاش میکنند تا بکشندش پایین؛ فقط و فقط مصطفیست. در فضاسازی این رمان سعی شده تا روایت مقداری رمزآلود و معماگونه باشد، اما ریتم کند انتهای داستان و دیالوگهای گاهاً مبهمی که بین مصطفی و شهریار ردوبدل میشود، اندکی به ساختار داستان آسیب زده است. برخلاف ابتدای رمان که شهریار درست و حسابشده بین گذشته و حال در حرکت است تا نشانههای کشفشده توسط مصطفی را روایت کند. شهریار کنار مخاطب میایستد، همراه او سردرگم میشود و با سکوتش اجازۀ تفکر را از خواننده نمیگیرد.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز