روزی دلم کنار درختان بهار شد
مثل پرنده های غزلخوان بهار شد
آنگاه روز اول باران به آسمان
رو کرد و کوه و دشت و بیابان بهار شد
چیزی شبیه عشق به جانم جوانه زد
دل بیقرار و مست و پریشان بهار شد
دل دل نبود معجزه ای در شگفت بود
حتی شبانه های زمستان بهار شد
آتش ، زمین خشک خدا ، سنگ ، زندگی
هر جا که بود هر چه فراوان بهار شد
هر جا که بود هر چه غزل مهربان شکفت
هر چه غزل به هیأت انسان بهار شد
اما دریغ خاطره ها بارور نشد
اما دریغ خاطره ی نان بهار شد
اما دریغ فکر بهار از سرم پرید
پائیز زرد و مضطرب از جاده ها رسید...