مارکز شخصیت مهمی است. او از یکسو دوست کاسترو است و از سوی دیگر دریافت کننده نوبل ادبیات است. اگر به یاد بیاورید او از فلسطین هم دفاع کرد و شارون را مستحق جایزه نوبل قتل دانست. آنچه مد نظر این نوشته است آن است که چرا گهگاه هنر یک هنرمند هم جهت کردار سیاسی او نیست و حتی عکس آن عمل می کند. بدون شک مارکز استعمار را می شناخت و در قبال آن جهت گیری مشخصی داشت. در آمریکای لاتین اردوگاه گسترده و فراخی برای طرفداران غرب وجود دارد و پیوستن او به آنها تعجبی را بر نمی انگیخت و می توانست آسایش بیشتری برای او به همراه داشته باشد.
برجسته ترین اثر مارکز "صد سال تنهایی" است هرچند که شاید بهترین اثر او هم نباشد و در این باره سلایق متنوعی ممکن است وجود داشته باشد. شخصا یک دو داستان کوتاه او را از این رمان مشهور قویتر دیدم اما صد سال تنهایی رمانی است که مارکز با آن شناخته می شود و با آن کشور و زادبوم خود را هم می شناساند.
رئالیسم جادویی تعبیری است که معمولا با نام مارکز همراه می شود. این تعبیر به چه معناست؟ آنچنانکه خواننده عادی می تواند درک کند او امور فوق طبیعی و اتفاقات خارق عادت را چنان عادی در وقایع داستانهایش می آمیزد که انگار جزئی طبیعی از داستانند و هیچ تاکیدی بر خارق العادگی آنها نمی کند. مثلا از پیرمرد کچل بالداری صحبت می کند که فردی کورکهای صورش را برای شفا به بال های او می مالد اما به جای شفا در جای کورکها گندم سبز می شود. مارکز این سبک را به عبث یا برای خلاقیت و نوآوری به کار نمی برد بلکه هدف مفهومی و فلسفی خاصی را دنبال می کند. خرافات ، واقعیت و عینیت پیدا می کند و معجزات دینی به شکل روزمره و در دسترس تجلی پیدا می کند اما این عینیت یافتن اندکی فانتزی و اندکی کمیک و معوج و کلاژ است بگونه ای که این معجزات گاه بیش از آنکه متعالی باشند پست اند و بیش از آنکه رحمت باشند نقمت اند و بیش از آنکه شفا باشند مرضند و بر آشفتگی و نکبت اوضاع اضافه می کنند به جای آنکه اوضاع را بهتر کنند. تصور کنید که پیرمرد کچل مذکور تنها نجات یافته یک کشتی غرق شده باشد که در معجزه ای که علتش نامعلوم است بال در آورده و حال توان پرواز ندارد و این بالها وبال او شده است.
عملکرد هنری مارکز جدای از این طرز فکر نیست. صد سال تنهایی تصویر کاملی از فرومایگی مردم آمریکای لاتین است. مبارز آنها سرهنگ آئورلیانو در حالیکه جلوی سربازانی ایستاده که می خواهند اعدامش کنند به کودکی اش و زمانی فکر می کند که با پدرش به دنبال پیدا کردن یخ رفته بود. او سی و چند جنگ می کند که البته در همه شکست می خورد. با این حال در کل این کتاب دراز جمله ای از اینکه هدف او از مبارزه چیست دیده نمی شود. سرهنگ در زمان تیرباران دارد به دوران کودکیش فکر می کند و نه شعاری می دهد و نه حرفی می زند. او یک شکست خورده نظامی و سیاسی و عقیدتی است. انگیزه های او از مبارزه و آنهمه جنگ نامشخص است. این فرمانده جنگجو یک برادر دارد که تقریبا هیچ نشانی از انسانیت ندارد. او تقریبا یک حیوان دوپاست و جز در صحنه ای که با تفنگ میاید و برادرش را از تیرباران می رهاند اثری از عاطفه برادری یا خانوادگی از او دیده نمی شود. پدر خانواده گرچه از پسرانش انسان تر است اما در نهایت مفلوک و فرومایه است. کشمکش های عاطفی و درونی که به شخصیت ها انسانیت می بخشد در نوشته مارکز اندک است. تنها اورسلا مادر خانواده اندکی مورد مراعات قرار می گیرد و گهگاه به درونیات او پرداخته می شود. درونیات دیگران در پررنگ ترین جا کشمکش با افکار و امیالی پست است.
روشنترین بحث سیاسی کتاب مربوط به مخالفت با کشیش ها و کلیساست. داستان مارکز موضع روشنی در این زمینه دارد. کشیشی بر پیشانی پسران سرهنگ صلیب می کشد اما اثر آن بر پیشانی ها می ماند. پسرها که قرار است مبارزانی باشند با علامت صلیب گاو پیشانی سفید می شوند و یک یک تعقیب گردیده و کشته می شوند.
خانواده داستان و تقریبا کل شخصیت ها و مردمش بیش از آنکه تنها به نظر برسند فرومایه و بی فرهنگ به نظر می رسند. یک سرهنگ احمق مفلوک، یک لاتاری باز احمق مفلوک، یک ملوان حیوان دوپا، و یک زن مذهبی متکبر بی اخلاق نمونه اشخاص اصلی داستانند. اینها یک یک پیر می شوند و می میرند. سرهنگ هم می میرد در حالی که خیابانی به نام او شده است اما بعدها حتی کسی نمی داند چرا خیابان چنان نامی دارد و اصلا سرهنگ مبارزی وجود داشته یا نداشته است. در نهایت هیچ چیز به هیچ فرجامی نمی رسد و خانواده به کلی منقرض می شود و چنانکه پیشگویی در داستان گفته اولین فرد خانواده (در اثر جنون) به درختی بسته می شود و آخرینشان خوراک مورچه ها می شود. مسلما لحظاتی هم هست که خواننده برای شخصیت ها دل می سوزاند یا با آنها همدلی می کند اما به این نتیجه نمی رسد که آدم های مهم و برجسته ای هستند. تنها شاید پیشگوی داستان چنین شخصیتی باشد.
صدسال تنهایی نوستالژی خلق نمی کند. در این داستان گذشته درخور آرزو کردن نیست همچنانکه آینده هم نیست و سیر اوضاع از فلاکتی به فلاکت دیگر حرکت می کند. جمع بندی داستان عبارت از ناکامی و بی فرجامی کامل است.
مبارزه هیچ فایده ای ندارد همچنانکه هدف آن مشخص نیست. انسان ها مجبورند و به تصادف و گذر روزگار به چیزی که هستند تبدیل می شوند. دین و اصول اخلاقی نکبتی بر نکبت می فزایند و مانند قوانین اجسام کورکورانه وارد عمل می شوند و مجازات می کنند. چیزی به نام خانواده جز نام خانوادگی و همزیستی جمعی بروز پیدا نمی کند. بعضا اعضای خانواده یکدیگر را نمی شناسند. عواطف خانوادگی ، کمرنگ و کم جان و تصادفی است و شدیدترین آن عشق منحرف یک خواهرزاده به خاله اش است.
این رمان تصویرگر زادبوم مارکز و این معرفی کننده فرهنگ کلمبیا و آمریکای لاتین به دنیا هیچ نشانی از مردمی با تاریخ و فرهنگ قابل اعتنا ارائه نمی کند همچنانکه به خود مردم کشورش هم هیچ نقطه روشن و امیدبخشی برای مبارزه نشان نمی دهد بلکه مبارزه را امری پوچ و عبث می شمارد. هیچ چیز به اندازه کوچک کردن یک مردم ، کوچک کردن آمال یک مردم و تارکردن چشم انداز یک مردم به استعمار خدمت نمی کند. مردم خرد و ناامید زود تسلیم می شود و بی مقاومت به استعمار در میاید و رمان مارکز که احتمالا بر اساس سرخوردگی های شخصی اش در یک دوره یا سبک داستان نویسی اش مبتنی بر فانتزی نمودن اعتقادات دینی خلق شده در نهایت بر خلاف کردار او در تقابل با استعمار عمل کرده است.