شهرستان ادب: خانم فرحناز علیزاده داستاننویس، منتقد و مدرس ادبیات داستانی نامآشنای کشورمان است که نخستین مجموعهداستانش با عنوان «آقای قاضی چه حکمی میدهید؟» منتشر شده است. همچنین وبلاگ ایشان با عنوان «دریچهای به داستان و نقد» از وبلاگهای شناختهشده در حوزۀ ادبیات داستانی است.
در ادامه داستانی منتشر نشده از ایشان با عنوان «اگر تکلیف نمیکردی» را به طور اختصاصی در سایت شهرستان ادب میخوانید. گفتنیست این داستان امروز در کارگاه داستان شهرستان ادب مورد نقد و بررسی قرار گرفت.
«اگر تکلیف نمیکردی»
- یعنی تو میگی باید تن بدم به این کارش، مامان؟
از کنار سیاهپوشانی که دور تلی از خاک مرطوب جمع شدهاند میگذرد. به نوشتهی سنگها خیره میشود و سعی میکند قدمهاش را طوری بر دارد که از کنار مرمرهای سفید و سیاه بگذرد .
- ممکنه آیه قرآنی روش نوشته باشن. از روی سنگ قبرا نباید رد شد، دختره خنگ!
بوی خاک نمخورده و خیس که ورمکرده، با صدای قرآن و هق هق زنها در سرش جمع و پخش میشود. کلمات تو کلهاش تا مرز ترکیدن بالا میآید و روی لبهایش آرام و کشدار تکرار میشود.
- اگه از من قول نمیگرفتی، شاید حالا من هم مثل بقیه برای خودم یه زندگی راحت داشتم.
باد لابهلای قبرها و درختچهها میپیچد و عو عو میکند. همرا با باد سوز سرد به صورتش میخورد، چادر را بیشتر به دور خود میپیچد. میایستد و چشم میدوزد به پیش رو، به قبرهای ردیف شده، به تخته سنگهای سیاه، سفید، کبود. جانش یخ یخ میشود. بیرمق جلو میرود تا میرسد به سنگ سیاه آشنا و آن اوکالیپتوس نیمه جان که از دل خاک و بالای قبر ، سر در آورده. کنج لبش چین میافتد. همانطور که فاتحه میخواند به یکباره بغضش میترکد.
-اگه خودم رو راضی کنم تا جواب مثبت به حامد بدهم، باید هر روز و هر شب ببینمش. اون وقت چطور جلوی خودم رو بگیرم؟چطور جلوی اون رو بگیرم،تا نزدیکم نشه؟آخه چرا باید به هرچیزی تن بدم تا فرزند ناخلف تو ، به حساب نیام ؟
کف دستش را روی سنگ نوشتهها میکشد. با تکه سنگ کوچکی به مرمر سیاه سه بار محکم ضربه میزند.
- حالا دیگه حتما باید بیدار شده باشی، نه؟من رو میبینی؟ میبینی به چه؛ چه کنم، چه کنمی افتادم؟ همش تقصیر قول و قرارهای توِ، دارم از تو می سوزم .ببین هفت بار اناانزلناه خوندم. هفت بار. همانطور که گفتی. پس حالا دیگه حتمی باید من رو ببینی. پاشو و به دادم برس. دیگه کم اوردم به خدا. مگه نه اینکه می گن دعای مُرده گیرا است. مگه هر دفعه دردم رو یه جورایی از غیب درمون نکردی. پس این بارم یه کاری کن !
جرعه ای آب از بطری پلاستیکی سر میکشد . بینی را بالا میدهد و نفس میگیرد.
- چرا هر شب تو خواب زابراهم میکنی و خرم رو میگیری که قولت چی شد دختر؟! چرا؟ شهلا میگه اصلا قول و قراری در کار نبوده و من این رو علم کردم، تا دبه کنم ؟ آخه جز من کدوم دختریه که هر شب تا صبح برات از پس این همه خاک،قرآن بخونه و مدام از ترس نکیر و منکر شبا خوابش نبره. ها ؟
پاهای کرخت شدهاش را جابهجا میکند و سمت چپ قبر ولو میشود. حالا میتواند جمعیت سیاهپوش و آن صندلیهای پلاستیکی سفید را که منظم چیده شده، بهتر ببیند. و آن مرد جوان. مرد جوان بلند بالا و چهار شانهای که با سینی خرما در پس زمینه آسمان خاکستری به سمتش میآید. مردی با موهای سیاه. سوز سردی میریزد تو تنش.حس میکند همین حالا ست که از سنگینی نگاه مرد وا برود.
« آخه اینجا چه میکنه اون هم با سینی خرما؟ خیالات زده به سرم. نه حامد نیس. کمی ریزه تره .»
اگر اون روز در رو بی هوا باز نمیکرد. وقتی حامد زنگها را فشار میداد، نمیپرسید« منزل فلانی»حتما او هم بی خیال از کنارش رد میشد و جواب نمی داد :همین جا ست.با کی کار داری؟!
آن وقت نمیگفت: شما خواهر بزرگه شهلا هستین!؟ اصلا باورم نمیشه، اینقدر جوون !
چرا وقتی جوابش را داد، نیشش تا بناگوش باز شد؟ از دیدن دندانهای سفید و یک دست حامد خوش خوشانش شد، یا برجستگی عضلات سینه که از پس تی شرت آبیش پیدا بود؟ شاید به خاطر اینکه فقط پایین ترین دگمه کت اسپرتش را بسته بود، همان مُدلی که او عادت داشت ببندد و مادر منعش میکرد!
« همه ش تقصیره خودمه.ازش خوشم اومد. از اون چشما و موی سیاه سیاهش. از اون قد بلندش.اگه فقط ،اگه فقط مسئله نامزدیش با شهلا نبود»
مرد جوان لحظهای پا سست میکند و سینی خرما را جلوی رویش میگیرد. دلش هری میریزد پایین. نگاهش را میدزد و میدوزد به پایه زنگ زده صندلی فلزی که توی زمین فرورفته. جویده و زیر لب میگوید:
- ممنون. براشون فاتحه میفرستم.
مرد رو بر میگرداند و به سمتی دیگر میرود. زل میزند به دنبالهی موهای مرد که با کش بسته شده.
« همیشه میگفتی نباید به مرد جماعت رو داد. میگفتی از مردهای آویزون بدت مییاد.»یادش داده بود با مردها سرد و نچسب باشد.میگفت مرد مثل گربه سیاه بیچشم و روهه. گربه سیاه همان شیطون پدر سوخته، که با دیدنش باید بسم الله گفت و سریع تارهای بازی گوش موها را فرستاد داخل روسری.
«یادت میاد؟ یادت میاد؟. مگه چند سال بزرگتر بودم که هی سرکوفت می زدی: سن و سالی ازت گذشته و باید عاقل باشی دختر ؟!حالا نیستی تا ببینی،دخترای امروزی چطور، با هر بنی بشری خوش و بش میکننن و باورشون نمیشه که روز قیامت از تار موهاشون تو جهنم آویزانشون میکنن.»
با صدای نوحهخوانی که از دورترها به گوشش میرسد ، لحظه سر بر میگرداند و زل میزند به نور کم جان خورشیدی که از پس ابرهای خاکستری و سیاه پیدا و ناپیدا است و به آن برگهای سبز و زرد و نارنجی که در هم قاطی شدهاند. گلبرگهای رز قرمز را یکی یکی پر پر میدهد و دور تا دور مستطیل منظم و با فاصله میچیند و بعد رویشان گلاب میپاشد. کیسه شکلات را باز میکند، یکی بر میدارد و روی سنگ میگذارد. پسرکی قران به دست نزدیک میشود. بدون آن که حرفی بینشان ردو بدل شود. در سکوت به او میفهماند، قرآن بخواند. پسر بالای سر قبر مینشیند و کتابی را که حاشیه هاش به زردی میزند باز میکند : الرحمن، علم قرآن خلق الانسان....
«میگم نکنه تمام تهدیدهاش الکی باشه و من بیخود دلم شور میزنه؟حالا میفهمم خانوم چرا خواستگارها رو از خونه بیرون میکرد. اصلا رسم و رسوم سرش نمیشه که مهمون حیب خدا ست. نگو خانم خودش یکی دیگه رو زیر سر داشته. نگو حرفاش رو قبلا زده بوده، پس رسم و رسوم چی میشه .بزرگتری، پدری! »
فبای الا ربکما تکذبان،یرسل علیکنا شواظ من نار ونحاس فلاتتصران1
شهلا اصلا نگفت این چند روز با حامد کجا بوده و چه کارها کرده. فرصتی هم نداد که بپرسد. وسط هال ایستاده بود و با همان خونسردی همیشگی گفته بود: سنگ بندازی توکار ما، باهاش فرار میکنم، گفته باشم.
زبانش بند آمده بود. دست و پایش را گم کرده بودم. فقط بروبر نگاهش کرده بود. نمیدانست چه بگوید. مغزش از همه چی خالی شده بود. عادت شهلا شده بودکه او را تو منگنه قرار بدهد.
«هزار بهونه تراشیدم جز گفتن حرف اصلی. نگام نمیکرد انگار میدونست علت اصلی مخالفتم چیه. حرفی که نه من جرات گفتنش رو داشتم و نه او دلش میخواست که بگه. انگار عشق میکرد که مثل جن زده ها چشم تو چشمش بدوزم»
شهلا در را که بست، حرف توی ذهنش آوار شد.
«وقت گذاشتن برام .تا امشب. اگه رضایت ندهم با ازدواجش با حامد، برنمیگرده خونه . اگه رضایت بدهم یه عمر باید حامد رو کنار کنار خودم ببینم. نه این از تحمل من به دوره . میترسم دست از پا خطا کنم.کاش اصلا شب نمیشد.کاش میشد یه جورایی مدتی هر دوتاشون رو نبینم تا آبا از آسیاب بیفته.
دست میکند توجیب مانتو و اسکناس را میگیرد سمت پسرک. پسر با دیدن دو هزاری تندتر میخواند. هنوز به آخرین آیه نرسیده که قرآن را کامل می بندد.
فبای الا ربکما تکذبان، یطوفون بینها و بین حمیم ان 2
دست میکشد روی گلبرگ های قرمز پخش شده. نوشته سنگ را دوباره و دوباره میخواند:
« هوای کوی تو از سر نمی رود ما را »
وقتی که حامد را جلو در دید. حس کرد یک چیزی مثل نشئگی یا کرختی از نوک انگشت پاهاش پیچید و هی بالا و بالاتر آمد. جا خورد .حامد سلام بلند بالایی تحویلش داد. آنقدر نزدیکش ایستاده بود که فکر کرد الان است که بخورند به هم. عقب کشید. تو دلش انگار یه عالمه کرم با هم و یکباره لول میزدند .مجبور شد من من کنان بپرسد : میخوای بیای داخل؟
شنید: مزاحم نمیشم.
فکر کرد چه خوب که مزاحم نمیشود.چه خوب که ایستاده و برای رفتن فس فس میکند.
«دلم میخواست ساعت ها همین طوری حیرون بایسته تا زل بزنم تو اون چشمای درشتش. میدونستم که برای دیدن شهلا نیومده. تازگیا وقت و بی وقت می اومد دیدنم و مخ می زد. باید حالش رو اساسی میگرفتم و بهش میفهموندم که بره رد کارش . یعنی چی که هی حال و احوال شهلا رو از من می پرسید و میگفت: من خیلی کوچکتر و جوانتر از سی ساله ها بنظر میآم.»
پسرک چند بار به سنگ ضربه میزند و بعد سریع بلند میشود. کمی این پا و آن پا میکند تا دست ببرد توی مشما و مشتی شکلات بردارد. پسرک دور که میشود نگاهش میافتد به شکلات های ته مشما. گلبرگ ها را پخشتر میکند و گلاب میپاشد. به آیه نوشته شده بالای قبر نگاه میکند و گلاب میپاشد. حتی بر روی ساقه ی اوکالیپتوس و تک برگ های دراز باقی ماندهاش گلاب می پاشد. بو میکشد و سر مست می شود.
وقتی کنارش ایستاده بود و بوش میکرد، حس کرد دارد خوش میگذرد.
«برای یه لحظه شیطون رفت تو جلدم که «مهم اینه که خوش میگذره» فکر کردم باید ذهنم رو بفرستم پی نخود سیاه تا دست از سرم برداره و هی نگه قول،تکلیف، مسئولیت. »
شاید همون موقع بود که گربه سیاه را که زیر ماشینش کمین کرده بود، دید. حامد هم انگار بین رفتن و نرفتن مانده بودکه دوباره به حرف آمد: ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. اگه تو بخوای ما حتی میتونیم گاهی دوتایی با هم بیرون بریم بدون شهلا»
نباید کم میآورد. یاد حرف مادر افتاد: کباب و نون زیر کباب.
« اما هرچه باشه من از آن جور دخترا نبودم و نیستم که بخوام زیر قولم بزنم. سر که تکون دادم،عقب عقب رفت و به سمند سفیدش تکیه داد.»
نگاهش سر ریز میشود رو سیاهی و تاریکی که دم به دم بیشتر قبرستان را در خود میگیرد .گردن میکشد و سر میچرخاند. آدم ها لابه لای درخت ها و تاریکی فرورفته اند و در شب گم و دور میشوند. جز تک و توکی که دور قبرها ایستادهاند، چیزی نمیبیند .به سنگینی بلند میشود و چادرش را میتکاند.
«شب باید بهش جواب بدم. موندم حیرون که چی بگم و چه کارکنم. تو هم که هر چی التماست میکنم کاری، شفاعتی چیزی بکنی؛ هیچ. انگار اینبار کَر شدی و نمیشنوی درد دل من رو. راستش هم از خودم میترسم هم از حامد. تو بگو. تو یه راهی جلوم بذار مامان. پس چرا اینبار دستِ غیبت برام دراز نمیشه. یعنی باید تن بدم به این کارش و سور وسات عروسی بچینم براش ؟ از من ساخته نیست.
انگار سیاهی و سردی این مرمرها از تو نگاهش جمع میشود وسر ریز میشود تو مغزش. سرش تا مرز ترکیدن تیرمیکشد. « مگه تا کی میتونم دوام بیارم؟! ببین دیگه همه جا تاریک شده. یادت میآد میگفتی شب موندن تو قبرستون معصیت داره. باید یه جوری غائله رو ختم به خیرش کنم. گمونم بهتره امشب اصلا برنگردم خونه. باید برم یه جای دور. خیلی دور. این هم قسمت منه دیگه که بایدمثل تارک دنیا ها باشم.»
سر پایین میاندازد و تو تاریکی از پس نور کم جان خیابان از لابه لای قبرها میگذرد. به سر خیابان که میرسد، تاکسی زردی برایش چراغ میزند.« نه.خونه رفتن از من بر نمییاد .اگه نباشم اون وقت گناه و تکلیفی هم به گردنم نیست، گفتم بیام پیشت مثل همیشه راهی جلو پام میذاری؛ حالا هر چقدر راه دست و درمونی نباشه.شاید این هم برمی گرده به تربیت های تو و فرق بین من و شهلا.»
چادر را کیپ میکند تو صورتش زیر لب تکرار میکند: اگه نباشم. اگه نباشم همه چی درست میشه. داد می زند: راه آهن، ترمینال. در بست تا قم.
1- اگر سرکش شوید، بشوید. خداوند بر شما شراره هایی از آتش بی دود و مس گداخته فروآورد و هیچ یاری نشوید ( سوره ارحمن/ آیه 35)
2- میان آن جهنم و در آب سوزان آن میگردند.(آیه 44 ، همان)