شهرستان ادب: متن کامل بیانات مقام معظم رهبری، آیتالله العظمی خامنهای در دیدار دیشب ایشان با شاعران را در ادامه به نقل از سایت خامنهای.آی.آر میخوانید:
بسماللهالرّحمنالرّحیم(۱)
میلاد امام مجتبی، امام حسن (علیه الصّلاة و السّلام)؛ حُسن مجسّم بر زبان پیغمبر خاتم (صلّی اللَّه علیه و آله) که این نام را ایشان بر روی این مولود گذاشتند - و این خیلی با عظمت است، خیلی مهم است که پیغمبر این بزرگوار را، این کودک مبارک را «حسن» بنامند - انشاءاللَّه بر همهتان مبارک باشد.
یادآوری میکنم برکات رمضان را برای دلهای حسّاس شما، روحهای رقیق شما، احساسات سیّال شما؛ واقعاً اگر از این خرمن انبوه برکات، کسانی بنا باشد استفاده کنند، از جملهی کسانی که بیشترین استفاده را باید بکنند و میکنند، کسانی هستند که دارای ذوقند، دارای روحند، دارای دلند، دارای احساس لطیفند؛ یعنی شماها. چه کسی از شما بهتر برای بهرهمندی از دقایق و لحظات و ساعات و روزها و شبهای این ماه - که ماه تقرّب به خدا است، ماه رقّت دل، ماه انس با خدای متعال، ماه ذکر، ماه خشوع - و چه کسی مناسبتر از کسانی که صاحب این دلهای پاک و رقیق و احساسات لطیف هستند.
برای ورود در بهشت ذکر و انس و شوق، بهترین وسیله دعاهایی است که در این ماه وارد شده؛ چه دعاهایی که مخصوص این ماه است، چه دعاهایی که در همهی اوقات حسّاس میشود آنها را خواند، مثل مناجات شعبانیّه، مثل دعاهای صحیفهی سجّادیه؛ استفادهی از اینها خیلی با ارزش است. وَ اسمَع دُعائی اِذا دَعَوتُک، وَ اسمَع نِدائی اِذا نادَیتُک، وَ اقبِل عَلَیَّ اِذا ناجَیتُک؛(۲) اینها را دلهای لطیف شما با حضور بیشتری، با توجّه بیشتری میتواند بیان کند. فَقَد هَرَبتُ اِلَیکَ وَ وَقَفتُ بَینَ یَدَیک؛ اینها تعبیراتی است، کلماتی است که از لطیفترین دلها و فصیحترین زبانها صادر شده. چه کسی باید اینها را تلقّی کند، درک کند، استفاده کند، بهتر از شماها، بهتر از این دلهای پاک و لطیف. از دعا در این ماه غفلت نکنید. در دعای مناجات شعبانیّه، هَب لی قَلباً یُدنیهِ مِنکَ شَوقُهُ وَ لِساناً یُرفَعُ اِلَیکَ صِدقُهُ وَ نَظَراً یُقَرِّبُهُ مِنکَ حَقُّه؛ این دلی که شوق او، او را ارتفاع ببخشد، بالا ببرد، نزدیک به ذات ربوبی بکند، این را از خدا انسان طلب میکند. خب، کدام دل آمادهتر است از آن دلِ حسّاس و لطیف؟ که خب بحمداللَّه در شماها این هست.
در دعای ابیحمزهی ثمالی: بِکَ عَرَفتُکَ وَ اَنتَ دَلَلتَنی عَلَیکَ وَ دَعَوتَنی اِلَیکَ وَ لَولا اَنتَ لَم اَدر ما اَنت؛ این ارتباط لطیفِ معنوی با حضرت حق، با مبدأ محبّت و عزّت؛ اینها خیلی با ارزش است، اینها خیلی مهم است؛ اینها دلهایی را که دارای حسّاسیّتند حقیقتاً گرم میکند، نگه میدارد، امید میبخشد، برای آنها پناه و تکیهگاه میشود. من کاری ندارم مرحوم اخوان این شعر را برای چهکسی گفته و برای چه گفته؛ من این شعر را خطاب به صحیفهی سجّادیه میخوانم؛ من این شعر را خطاب به دعای ابیحمزهی ثمالی میخوانم؛ «ای تکیهگاه و پناه زیباترین لحظههای پرعصمت و پرشکوهِ تنهایی و خلوت من ای شطّ شیرین پرشوکت من». دعا این است. از این دست بر ندارید، از دعا رو برنگردانید؛ دعا خیلی با ارزش است. دعا همان اکسیری است که میتواند دلهایی را که آلودهی ناامیدی، آمیختهی به بدبینی، یا آلودهی به احساسات غلط هستند، منقلب کند، به راه راست هدایت کند؛ دعا یکچنین چیزی است. از این شبها استفاده کنید، شماها شایستهترین کسانی هستید که میتوانید دعا بخوانید و از دعا بهرهی واقعی ببرید، استفاده کنید. البتّه الفاظ دعا را خواندن، یک مرحلهی نازلی از دعا خواندن است - که همین الفاظ را انسان بخواند و معنایش را هم درست نفهمد، یا ظاهری از معنا را بفهمد - امّا با دعا آمیخته شدن، با آن مضامین آمیخته شدن و در آنها فرو رفتن، خیلی با ارزش است.
خب، شعر یک عنصر اثرگذار است، اثرگذاری آن هم در مجموعهی عوامل کلامی یک اثرگذاری مضاعفی است؛ یعنی هیچ سخنی، هرچه فصیح، هرچه زیبا، هرچه پرمغز، اگر شعر نباشد این اثر را ندارد؛ شعر یکچنین دستگاهی است، یکچنین عنصری است. شعر نقش برانگیزاننده دارد، در جایی که جای برانگیختن است؛ نقش راهنما دارد، نقش خطدهنده دارد، نقش جهتدهنده دارد به مستمع و به کسی که شعر را برای خودش میخواند؛ خب این میشود مسئولیّتآور. وقتی شما یک ثروتی، یک امکانی در اختیار دارید که از آن میتوان برای کارهای بزرگ استفاده کرد، اگر استفاده نکردید، خلاف مسئولیّت عمل کردید، خلاف تعهّد رفتار کردید. این مسئولیّتآور است. حالا خدای متعال این نعمت را به شما داده امّا مثل همهی نعمتها از نعمت سؤال خواهد شد، از عطای الهی سؤال خواهد شد. از شما سؤال خواهد شد که با این نعمت چه کردید؟
میتوان با ابزار شعر مخاطب را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کرد؛ میتوان هم او را به کجراهه برد، او را ساقط کرد. شعر میتواند انسانها را به حضیض ببرد؛ داریم از اینجور شعر، بخصوص امروز که متأسّفانه فرهنگ لجامگسیختهی دور از هنجارهای اخلاقی و انسانی بهوسیلهی این ابزارهای جدید - ابزارهای رسانهای جدید - انتشار فراوانی پیدا میکند، گاهی شعر میشود یک ابزاری برای لغزیدن، غلتیدن و منحرف شدن؛ این هم آنطرف قضیّه است. بنابراین هر دو کار از شعر برمیآید. شاعر با احساس لطیف خود، هم ادراک میکند، هم بر سرِ شوق میآید، هم دلتنگ میشود، و میسراید؛ این سراییدن شاعر ناشی از شوق است، ناشی از دلتنگی است، ناشی از احساس و ادراک و مشاهدهی یک چیزی است که دیگران آن را مشاهده نمیکنند. خب، این دو طرف دارد: میتواند جهتدهنده به سمت نیکیها باشد، میتواند عکس [آن] باشد. اگر شعر بهصورت افراطی تحتتأثیر غریزهی جنسی قرار گرفت - که متأسّفانه بعضی از دستها امروز در کشور ما دارند [شعر را] به این سمت میکشانند، بِزور میبرند، بعد از آنکه جوانهای ما در فضاهای باصفا و لطیف و بسیار زیبای معنوی و حماسی و انقلابی حرکت کردند، الان دستهایی شروع کردند، در جاهای مختلف؛ از جمله بیشتر از همه در فضای مجازی؛ حالا طرق دیگر به جای خود، از طریق شعر هم [جوانها را] به سمت غریزهگرایی جنسی افراطی بکشانند و ببرند - این بسیار چیز بدی است، این زنگ خطری است. گاهی این است، گاهی نفعطلبی شخصی است و گاهی ستمستایی است، که متأسّفانه در تاریخ ما این معنا سابقهی زیاد دارد، ستایش ستم و ستمگر.
امروز نقطهی مقابلش را ما در مقابل داریم، الحمدللَّه، خوشبختانه دیدم چند نفر از این شعرای جوان عزیز ما در مقابل [آن] ایستادهاند؛ قبلاً هم شعرهایی در مورد یمن - شعر آقای سیّار(۳) - و شعرهای دیگر را شنیدهام، خواندهام، بسیار خوب است، اینهایی که گفتهاید، اینهایی که امشب هم دوستان خواندند، خیلی خوب بود؛ اینها درست است، این درست است، این آن کارِ صحیح است، این آن تعهّدی است که خدای متعال سؤال خواهد کرد. یکی از فِقرات دعای مکارمالاخلاق این است: وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ،(۴) به فکر این باید بود؛ فردا یک چیزهایی را از ما سؤال میکنند؛ میگوید خدایا آن چیزی را که فردا بنا است از من سؤال کنی، امروز وسیلهی پرداختن به آن را و عمل به آن را در اختیار من قرار بده. خب حالا شماها وسیلهاش را دارید، ممکن است کسانی دلشان پر باشد نتوانند بگویند، شما الحمدللَّه میتوانید بگویید؛ بگویید، اثر هم دارد. این شعری که شما برای بحرین میگویید، یا برای یمن میگویید، یا برای لبنان میگویید، یا برای غزّه میگویید، برای فلسطین میگویید، برای سوریه میگویید، هر شعری که شما برای اهداف امّت اسلامی میگویید، در هر نقطهای این شعر کاربرد دارد و از آن استفاده میشود. این شعر اگرچنانچه در این جهتها به راه بیفتد، آنوقت «انَّ مِنَ الشِّعرِ لَحِکمَه»(۵) دربارهی شعر شما صدق میکند، که حتماً شعر حکمت است.
من میخواهم عرض بکنم - بارها البتّه این را در این جلسه و در خیلی از جلسات دیگر گفتهایم - بیطرفی در دعوای حق و باطل معنی ندارد. یک وقت دعوای مشتبهی است، آن بحث دیگری است، وقتی که حقّی هست و باطلی، اینجا بیطرفی معنا ندارد؛ باید طرف حق بود، مقابل باطل ایستاد؛ حالا یکی میتواند به شکل نظامی بِایستد، یکی به شکل سیاسی بِایستد؛ به اَشکال مختلف میشود ایستاد، یک نفر هم با زبان، با بیان، با اندیشه میتواند بِایستد؛ باید ایستاد. شاعر نمیتواند در جنگ حق و باطل بیطرف باشد. اگرچنانچه شاعر، هنرمند بیطرف بود، تضییع نعمت خدا را کرده؛ اگر خدای نکرده طرف باطل را گرفت، آنوقت خیانت کرده، جنایت کرده؛ بحث اهمال دیگر نیست، بحث جنایت است. خب، شما ملّتتان مظلومیّتهای زیادی در این سالهای متمادی داشته، این مظلومیّتها گفتن دارد، این برای دنیا منعکس شدن دارد.
سردشت را در سال ۶۶ بمباران کردند - مال همین روزها است دیگر - شوخی است؟ یک شهر را بمباران شیمیایی بکنند، هزاران نفر را در یک شهر - بچّه، بزرگ، پیر، جوان، زن، مرد - نابود کنند و دنیا سکوت کند! دنیایی که گاهی افتادن یک گربه در چاه برایش میشود بهعنوان یک مسئلهای که در خبرگزاریها و در روزنامهها و در تلویزیونها منعکس میشود که بله یک گربهای یا یک مثلاً روباهی در چاه افتاده بود، فلان دستگاه، فلان دستگاه، فلان دستگاه جمع شدند که این را زنده بیاورند بیرون، یا یک حیوان آبی به ساحل افتاده دارد جان میدهد، این را یکجوری برگردانند به آب، برای این چیزها دنیا آن جنجالها را به راه میاندازد، آنوقت برای کشتار شیمیایی یک شهر این دنیا ساکت میمانَد! دنیا که میگویم منظورم ملّتها نیستند، ملّتها وسیلهای ندارند، ابزاری ندارند، منظورم قدرتهای مسلّط بر دستگاههای تبلیغاتی دنیایند، فارسیاش میشود آمریکا، انگلیس، نیروهای غربی مسلّط، نیروی صهیونیستی. اینها هستند که بر فضای تبلیغاتی دنیا مسلّطند، نمیگذارند آب از آب [تکان بخورد]. الان دارند یمن را آنجور میکوبند - شب و روز - هیچ صدایی در نمیآید، غزّه را دیروز میکوبیدند، چندی قبلش لبنان را میکوبیدند، صدایی از کسی در نمیآید؛ حالا فرض کنید دو تا قاچاقچی یک جا محاکمه بشوند، اعدام بشوند، جنجال تبلیغاتی درست میشود؛ خب، دنیا این است، در مقابل این دنیا باید چهکار کرد؟ یک انسان باشرف در مقابل یک چنین جبههگیریای، در مقابل یک چنین وقاحتی، در مقابل یک چنین خباثتی چه میکند، با قطع نظر از انگیزهی دینی و وظیفهی ایمانی؛ شرف انسان، وجدان انسان، انسانیّت انسان چه حکم میکند؟ اینها همه بارهایی است بر دوش.
من البتّه از پیشرفت شعر در کشور در دوران بعد از انقلاب خیلی راضیام و واقعاً خیلی خوب شده. این جوانهایی که امروز شعر میخواندند، با جوانهایی که حالا ده سال قبل شعر میخواندند خیلی تفاوتهای آشکار و بیّنی دارند، یعنی واقعاً پیشرفت شده، شعر خیلی خوب است؛ منتها ظرفیّت شعر در کشور ما خیلی بیش از اینها است؛ خیلی بیش از اینها است. شما نگاه کنید الان ببیند این دختر خانم(۶) دانشآموز است - شنیدم «شهرستان ادب» فعّالیّتهای دانشآموزی راه انداخته، افراد را جمع میکند -(۷) دانشآموزهای ما، جوانهای ما، نوجوانهای ما، دختر ما، پسر ما، شعر میگویند آن هم به این خوبی، با این مضامین خوب، با این تخیّل قوی، این خیلی خوب است؛ البتّه بنده عرض بکنم سطح عمومی شعر امروز ما به سطح عمومی شعر متناسب با ایران هنوز نرسیده؛ یعنی ما دورههایی - که از ما خیلی هم دور نیستند - داشتیم که سطح عمومی شعر، یعنی با توجّه به آن اوجهایی که وجود داشته، از سطح فعلی ما بالاتر بوده است. خب برجستگانی داشتیم، شعرایی داشتیم، چه در قصیده، چه در غزل، در سبکهای مختلف، آنها را باید داشته باشیم تا این سطح بالا برود؛ این کار میخواهد، این تلاش میخواهد.
ما از لحاظ گستره خیلی وسیعیم، بایستی سعی کنیم همین گسترهی وسیع را پیش ببریم و این کار لازم دارد. البتّه حوزهی هنری مسئولیّت دارد، دستگاههای مختلف دیگر هم مسئولیّت دارند، دستگاههای دولتی و دستگاههای مربوط به نظام و مانند اینها هم - صداوسیما و دیگران - همه وظیفه دارند. شعر را بایستی ارج نهاد، شعر خیلی پدیدهی بزرگی است، پدیدهی مهمّی است. من میبینم که در نظام ما، در کشور ما، آن کسانی که باید این حقیقت را بفهمند، کأنّه بعضیشان - حالا همه را نمیگوییم - درست به عمق اهمیّت شعر پی نبردند، اصلاً شعر را قدرشناسی [نکردند]؛ ما قَدَروا الشِّعرِ حَقَّ قَدرِه؛ درست نتوانستند واقعاً قدر شعر را بفهمند. شعر خیلی تأثیر عجیبی دارد، گاهی اوقات یک بیت شعر یا حالا یک غزل مثلاً یا یک قطعهی شعر، از یک سخنرانی یک ساعته، دو ساعتهی یک آدم واردِ مطّلع تأثیرش بیشتر است. خب این خیلی چیز مهمّی است؛ یعنی بهاصطلاح گوهر باارزشی است، دارای یکچنین اهمیّتی [است]؛ این را بایستی بتوانند [قدر بدانند.]
ضمناً از جملهی کارهایی که خیلی خوب است در کشور ما که بحمداللَّه در این جلسه هم آثارش دیده شد و قبلاً هم دیده شد و من خیلی از این راضی هستم، واکنش سریعی* است که شعرای جوان ما به حوادث نشان میدهند، این خیلی با ارزش است، این خیلی خوب است. مبادا کسی خیال کند که این چیز منفی است؛ نه، این بسیار مثبت است. ما در طول تاریخ و در زمان معاصرِ نزدیک به خودمان هم داشتیم مواردی را که همین واکنشهای سریع بهترین آثار را بهوجود آورد. وقتی که آن هواپیمای اسرائیلی را آن دختر ربود، مرحوم امیری فیروزکوهی [قصیدهای گفت] حالا امیری فیروزکوهی، دوستانی که ایشان را میشناسند [میدانند]، خب ایشان جوان و انقلابی و مانند اینها که نبود امّا روی آن احساسی که پیدا کرد، یک قصیدهی زیبا و عالی همانوقت - سال چهل و چند - گفت، متناسب با موقع، متناسب با زمان؛ «آنجا غزالهای...»، حالا خیلی از ابیاتش را یادم نیست، آنوقتها خیلی از بیتهایش را بلد بودیم؛ من از خود ایشان شنیده بودم.(۸) علیایّحال، این خیلی خوب است، اینکه به حوادث واکنش سریع نشان داده بشود و تبیین بشود، این بسیار خوب است.
و امیدواریم انشاءاللَّه روزبهروز شعر انقلاب رتبه و رفعت بیشتری پیدا کند. البتّه مقصود من از شعر انقلاب شعری نیست که در دوران انقلاب گفته میشود ولو ضدّ انقلاب، این مراد از شعر انقلاب نیست. بعضیها خیال میکنند شعر جنگ آن شعری است که دربارهی جنگ گفته شده است ولو ضدّ جنگ! این شعر جنگ نیست، این شعر ضدّ جنگ است. شعر انقلاب یعنی آن شعری که در خدمت هدفهای انقلاب است؛ این شعر انقلاب است، نه شعر دوران انقلاب؛ این منظورم نیست. منظورم از شعر انقلاب شعری است که در خدمت اهداف انقلاب است. در خدمت عدالت، در خدمت انسانیّت، در خدمت دین، در خدمت وحدت، در خدمت رفعت ملّی، در خدمت پیشرفت همهجانبهی کشور، در خدمت انسانسازیِ به معنای واقعی کلمه در کشور؛ این میشود شعر انقلاب که در جهت اهداف انقلاب است.
امیدواریم انشاءاللَّه خدا همهتان را موفّق بدارد، زنده بدارد و جوانهایتان انشاءاللَّه سالهای متمادی در این صراط مستقیم حرکت کنند و کشور را و آینده را و نسلها را انشاءاللَّه بهرهمند کنند.
والسّلام علیکم و رحمةالله
۱) قبل از شروع بیانات معظّمٌله، تعدادی از شعرا، اشعار خود را قرائت کردند.
۲) مناجات شعبانیّه
۳) محمّدمهدی سیّار
۴) صحیفهی سجّادیّه، دعای مکارمالاخلاق
۵) منلایحضرهالفقیه، ج ۴، ص ۳۷۹
۶) خانم معصومه فراهانی، در این جلسه شعری قرائت کرده بود.
۷) اشاره به برگزاری کارگاههای شعر و داستاننویسی از سوی مؤسّسه فرهنگی - هنری شهرستان ادب
۸) اشاره به قصیدهی «آنجا غزالهای بین خورشید در حبالش / عزمش ز هفت مردان، رزمش به هفت میدان» که امیری فیروزکوهی دربارهی «شادیه ابوغزاله» سروده است. «شادیه ابوغزاله» - که اوّلین شهیدهی فلسطینی است - با نام سازمانی «لیلا خالد» و از اعضای جبههی خلق برای آزادی فلسطین بود که در سال ۱۹۶۹ (۱۳۴۸ هجری شمسی) به تصوّر حضور اسحاق رابین در هواپیمای مسیر رم به آتن، این هواپیما را ربود و آن را در فرودگاه دمشق بر زمین نشاند
* مرتبط: «شعر و واکنش صریح»
متن شعرهای حاضران در دیدار با رهبر انقلاب سال ۱۳۹۴
در ادامه متن همۀ شعرهای خواندهشده در دیدار شاعران با رهبر انقلاب در سال 94 را مشاهده میکنید:
آقای علیرضا قزوه (قرائتِ شعری از مرحوم حسین منزوی)
از جانب خدای تعالی گُزین شدی
آیینهدار حُسن جهانآفرین شدی
زیبا به خُلق و خوی و به روی و به موی هم
مجموعه محاسن روی زمین شدی
گرچه حَسن به معنی زیباست، لیک تو
پیشی ز خویش جُستی و زیباترین شدی
بعد از علی به باغ امامت دومگلی
در بوستان عصمت اگر چارمین شدی
صلح تو خود مقدمه جنگ کربلاست
تو رهگشای کوکبه شاه دین شدی
علم از نبی گرفته، شکیبایی از امام
وانگاه بر رسول و علی جانشین شدی
ای تابناکاختر چرخ ولا! حسن!
ای آن که خود به نور ولایت عجین شدی
آقای حمید سبزواری
خوشنشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان نجویید
آن زبونی که مرداب دارد
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موجها زنده دارند
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
ذوق آرامش و خواب جوید
خوشنشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است
آقای محمد اکرم (پاکستان)
رندان بلانوش که سرمست الستند
از هر دو جهان رَسته، به میخانه نشستند
مستان قلندرمنش حلقۀ همت
هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند
در معرکۀ بیم و بلا، شیر و دلیرند
در میکدۀ عشق و وفا سرخوش و مستند
پروانهصفت از شرر شمع نترسند؟
این سوختگان مشعل خورشید به دستند
هرچند که آید به خدایی بت باطل
جر حق نشناسند و به جز حق نپرستند
فرعون ز اهرام به گردنکشی آمد
هم گردن فرعون و هم اهرام شکستند
از آب پُر آشوب چه بیخوف گذشتند
در آتش جانسوز چه بیباک نشستند
لب جز به ثناگویی دلبر نگشودند
دل جز به رضاجویی دلدار نبستند
دلباختگان حرم عاشقی «اکرام»
با یار نشستند و ز اغیار گسستند
آقای دهر مندرنات (هندوستان)
دین است حسین، فخر دین است حسین
دین است امانت و امین است حسین
چون خاتمالانبیا محمد بوده
بر خاتمالانبیا نگین است حسین
آقای زامیق محمود اف (آذرباییجان)
از من میپرسی اهل کجا هستی
اگر بگویم اهل یمن هستم باور میکنی؟
اگر بگویم همه خانوادهام شهید شدهاند آیا هوای من را خواهی داشت؟
مبادا رهایم کنی مثل بیگانهها
مثل جوجههایی که از روشنایی فرار میکنند
در دیار من جادههایی کشیده شدهاند
مثل خانههایی که از ویرانی باقی ماندند
مثل ماهی بهتورافتاده هستیم
از هر جایی که شروع کرده بودیم همان جا ایستادهایم
ما بچههای مظلوم دیار فلسطین هستیم
از روزی که از مادر زاده شدیم در قبر به سر میبریم
روزهای تمام ماه و همچنین ماههای ما
روزهای بانشاط ما و روزهای بهظلمآمیخته ما
هیچ فرقی برای ما ندارد چه روزی که متولد شدیم چه روزی که میمیریم
من که در کوههای بلند افغانستان هستم
تمام روزهای سیاه و سفید را می گذرانم
امروز در روی زمین در مصاف ظالمان
فردا نیز در باغهای بهشت خواهم بود
آفریقا در چشم شما صحرا به نظر میآید
ولیکن در چشم من گل و غنچه دیده میشود
من در دنیای سفیدی ساکن تاریکیام
یک روز سیر شدن من رویا به نظر میآید
دیگر از منطقه قاراباغ صدایم نمیآید
من دیگر در بحرین هستم و نفسم در آن جا میتپد
ای دادرس من جانان من کجایی
تک و تنها ماندهام
کسی را ندارم
زامیق هستم
سوال نکن اهل کجایی
کسی هستم که در قلبم زخمدار است
ما همه بنده خدا هستیم چه فرقی میکند
اهل سفیدآباد باشم یا سیاهآباد
- آقای زامیق محمود اف؛ شاعر آذربایجانی شعری را به زبان ترکی قرائت کردند که ترجمه آن در بالا قرار گرفته است.
آقای شاه منصور شاه میرزا (تاجیکستان)
دل اندوهپرور نباشد نباشد
هما سایهگستر نباشد نباشد
به شیرینی ذکر حق دلخوشم من
سر سفره شکر نباشد نباشد
سپاهم به جنگ دوان نور عشق است
سیاهی لشکر نباشد نباشد
خوشا گم شدن در معاد نگاهت
اگر صبح محشر نباشد نباشد
مبادا جدا گردد از من غم عشق
اگر کام دلبر نباشد نباشد
مرا ثروتی نیست جز خاک کویش
گدا گر توانگر نباشد نباشد
مرا بادهای ده ز خمّ ولایت
نگو می ز کوثر نباشد نباشد
الهی! سرت سبز بادا، همیشه
به تن گر مرا سر نباشد نباشد
آقای علی حکمت
یکی را پسر مست و مخمور بود
ز اخلاق نیکو بسی دور بود
یکی باغ انگور بودش پدر
معیشت نمودی از این رهگذر
چو مستی هر روز فرزند دید
همه تاک آن بوستان را برید
حکیمی چو بشنید، دادش پیام
که ای داده بر دست شیطان لگام
تو! پنداشتی آدم مست کیست؟
که مستی تو کم ز فرزند نیست
گرفتم که او مست لایعقِل است
به مستی نشاید ره مست بست
پسر برد گر آب این خانه را
بریدی تو هم آب و هم دانه را
رَز از بهر انگور آمد پدید
نه از بهر مستی که گردد نبید
شراب ای برادر اگر پاک نیست
گنه از من و توست، از تاک نیست
آقای سید سکندر حسینی (افغانستان)
این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دستههای پرستو شروع شد
ناگاه در مسیر قریبالوقوع مرگ
تنها گذشته ثانیهای از شروع مرگ
وقتی که ریخت قطره خون در میان خاک
دیدم که رخنه کرده جنون در میان خاک
این است شهر خسته و دنیای مردگان
با من خوش آمدی به تماشای مردگان
غیر از کلاغ پیر نماندهست یک نشان
شهر من است خلوت متروکه جهان
ما وارثان مرده غزنین و کابلیم
حالا شدیم لاشه برای درندگان
بودای زخمخورده عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان
وقتی کتاب کهنه تاریخ زنده شد
سرگیجه میرود همه شهر، ناگهان
فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد
از درد ما تمام جهان گریه میکند
بلخ غریب با هیجان گریه میکند
در رقص مرگ و گریه چلدختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ
چون غصه راه خانه ما را بلد شدهست
بلخ بزرگ شهر مزار و جسد شدهست
مرگ هزار رابعه حالا به جرم عشق
غمنامههای تازهای از باربَد شدهست
این نالههای پیهم و ممتد شنیدنیست
تاریخ تلخ فیضمحمد شنیدنی است
خورشید روی مبدأ نصفالنهار بود
راوی زخمهای پیاپی غبار بود
در بین قصه جمله شاهان شهر ما
در دستشان جلیقهای از انتحار بود
خورشید ناپدید شد و رنگ شب گرفت
تاریخ از حکایت این قصه تب گرفت
دیگر مجال شعر و تغزل نمانده است
شهری به نام غزنه و کابل نمانده است
کابل مدام بر سر خود تخت و تاج داشت
آنجا که عشق مثل همیشه رواج داشت
حالا فقط مزارع خشخاش مانده است
جای سلام نفرت و پرخاش مانده است
این شعر تا سواحل آمو ادامه یافت
با کوچ دستههای پرستو ادامه یافت
آقای امجد ویسی
عزیز! من در آن وقتی که خوابم خیلی عمیق و رؤیایی میشود
دوست دارم که شما را در خواب ببینم
و قدمهای مبارک شما را بر دیدگان خودم به تصویر بکشم
و اگر این را هم نتوانستم
دوست دارم با مژههایم
خاک رد پای شما را جارو بکنم
اگر لیاقت داشته باشم
- آقای امجد ویسی در ابتدای شعرخوانی خود ابیاتی را به زبان کردی از یک شاعر بزرگ کرد، ملا مصطفای بهسارانی قرائت کرد که ترجمه این شعر در بالا آمده است.
روزی که نگاهم به دو چشمان تو افتاد
همچون غزلی دست به دامان تو افتاد
ای پر ز اساطیر! تو آیا خبرت هست
بیژن به ته چاه زنخدان تو افتاد؟
سعدی همه عرفان شد و در شعر فرو رفت
روزی که مسیرش به گلستان تو افتاد
میخانه بهانهست، یقیناً دل حافظ
در بند خم زلف پریشان تو افتاد
تاریخ پر از فلسفه شد، عشق درخشید
چون پای ارسطو به دبستان تو افتاد
ای کاش که بر گونه تو دسترسم بود
چون قطره اشکی که ز چشمان تو افتاد
مبهوت هوسهای زلیخایی خویشم
گر یوسف من در کف زندان تو افتاد
گفتی که فراموش کنم نام تو را... خیر!
این درد من از نسخه درمان تو افتاد
آقای رضا نیکوکار
پیشکش به ساحت مقدس نبی اکرم (ص)
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند
اسطورههای خفته در افسانهها به هم
هر خانهای منارة اللهاکبر است
اینگونه میرسند همه خانهها به هم
وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنیست
دل دادن دوباره پروانهها به هم
چون دانههای رشته تسبیح با همیم
در هم تنیده سلسله دانهها به هم
اعجاز بینظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانهها به هم
آقای عباس احمدی
مرگ نزد شاعران از بینوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است
مدتی رفتم گدایی قطع شد یارانهام!
باز دیدم شعر گفتن از گدایی بهتر است
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
مرغ بخت من، تو اینطوری نیایی بهتر است
دائماً بین بد و بدتر مخیّر می شویم
جبر از این اختیارات کذایی بهتر است
فکر کردن بین بعضیها خودش دیوانگی است
لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است
هر که مشکلدارتر باشد مقرّبتر شود
گاو پیشانیسفید از سرحنایی بهتر است
واژه ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است
حک شده بر صندوق تکریم ارباب رجوع
غالباً پیچاندن از مشکلگشایی بهتر است
وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجبها، کفایی بهتر است
حاصل عمری پژوهش در خلاف این است و بس
اختلاس از قتل و از آدمربایی بهتر است
هیچ ترسم نیست از اعدام با تیر و تفنگ
پس بزن اما فقط تیر هوایی بهتر است
گفت استادم برو شاعر کمی تقلید کن
شعردزدی گاهی از مهملسرایی بهتر است
- این شعر نقیضهای است بر یکی از اشعار آقای فاضل نظری با مطلع:
مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
آقای مهدی جهاندار
عشق سوزان است بسم الله رحمان الرحیم
هر که خواهان است بسم الله رحمان الرحیم
این درست
این که خستهایم
این که دلشکستهایم
این که سالها در انتظار منتظَر نشستهایم
ولی کسی کجاست تا در انتظار او بایستد
مخمس به آستان امیرالمؤمنین
با ساقی میخانه کسی گفت امیرا!
خورشیدوشا! بادهکشا! ماه منیرا!
یارا و نگارا و بزرگا و دلیرا!
باید در این خانه بخوانم چه کسی را؟
خندیدی و گفتی ذَکَرُ الله کثیرا
یا صاحبه سجن علی واحد قهار
مولاست علی یخلُقُ ما شاء و یَختار
فردوس محبان علی تحتها الأنهار
بدخواه علی فی الدَّرک الأسفل ِفی النّار
اغراق نباشد که علی الله یسیرا
هر روز اگر یک در خیبر نگشایی
با مدعیان معنی حیدر نگشایی
جز خود به روی ما در دیگر نگشایی
نشنیده کسی روی کسی در نگشایی
ماییم فقیراً و یتیماً و اسیرا
أکملتُ لکم دینکم آمد فَهَدینا
تَاللهِ لقد آثرک اللهُ علینا
گفتند أطعنا و نوشتند عصینا
گوساله چراندند در آن وادی سَینا
انگار نه انگار که هارونَ وزیرا
گفتند نه وحی آمده و نه خبری هست
گفتند نه از دین محمد اثری هست
غافل که علی را به شجاعت پسری هست
برخاست و دیدند که خونینجگری هست
برخاست شهیداً و بشیراً و نذیرا
این کیست که در میزند این در زدنِ کیست؟
این بوی گل ای باد صبا! از چمن کیست؟
پیراهن یوسف دگر امروز تن کیست؟
این پیرهن این پیرهن این پیرهن کیست؟
ألقوهُ علی وجهِ أبی یأتِ بصیرا
آقای مهدی مردانی
شعری برای غدیر
آن سان که دست گل سر دست بهار رفت
آن روز دست یار سر دست یار رفت
در پرده او ولیّ ِخدا بود از ازل
وقت غدیر بود که پرده کنار رفت
قبل از علی شراب کجا بود در جهان!؟
عمری لب ملائکه خشک و خمار رفت
حق گفت یاعلی و شراب از فلک چکید
وز آن شراب در گل آدم به کار رفت
این آسمان که بار امانت نمیکشید
مردانه شانههای علی زیر بار رفت
از هر دو راههای به علی میرسد دلش
راهی برو دلا! که دل ذوالفقار رفت
ذکر علی به حق و حقیقت اناالحق است
میثم دم از علی زد و بالای دار رفت
میخواستم ز آدمیان دلبری کنم
گفتم که یاعلی دل پروردگار رفت
آقای سید محمدصادق آتشی
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است
ما را به گرد کعبه قراری است مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی است
فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی است
توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکی است
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بیگمان یکی است
سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است
سادات، پیش اهل تسنن گرامیاند
اکرام و احترام به این خاندان یکی است
دشمن! دسیسه تو به جایی نمیرسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی است
آقای محمد غفاری
به امیرالمؤمنین علیهالسلام
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
قطره در قطره - که تا ساحل لطفش برسد -
موج، دستیست که از شانه دریاست بلند
شعر وقتی که به معراج نگاهش دل بست
بیتبیتش همه در عالم بالاست بلند
و در آیینه هر آیه خداوند نوشت:
شأن آن نام که در سوره اعلاست بلند
«لافتی....» را که نوشتند به پیشانی عشق
«لا» و«إلّا»ست که در زلف چلیپاست بلند
ذوالفقار است به رقص آمده در معرکه یا
گردبادیست که از دامن صحراست بلند؟
مگذارید که این قصه به پایان برسد
ماجرائیست که همچون شب یلداست بلند
چند قرنیست که تاریخ سؤالش این است:
ناله کیست که در نیمه شبهاست بلند؟
***
ما زمینخورده عشقیم؛ در این معرکه نیز
«بخت ما از کرم حضرت مولاست بلند»
خانم فاطمه بیرامی
وقتی که شاعری دلت آئینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشتههاست
وقتی که شاعری نم باران شنیدنیست
گیسوی بید در نفس بادها رهاست
با هر بهانه در دل شب گریه میکنی
وقتی که شعر با دل تنگ تو همصداست
دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!
موجی بزن که ساحل دل غرق ردّ پاست
عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود
پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست
خانم اسما سوری
منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده
هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده
دعایی بیاجابت کنج سقف خانه کز کرده
که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده
من آن انگور... نه من غورهای مستینفهمیده
که با او حسرت دستان گرم خوشهچین مانده
رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان
دهانش پر شده از پرسشی که بینگین مانده
منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ-
رضاخانی تمام عمر را خانهنشین مانده!
تو اما وعده باران بعد از یأسها هستی
که داغش بر دل خشکیده این سرزمین مانده
خانم معصومه فراهانی
قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود
پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود
خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟
تقویمِ مهرِ تو صفحاتش بهاری است
پاییز نیست در دلِ من، دِی نمیشود
دستِ مرا بگیر و بگو یا علی مدد!
تا کی نشستن و غم و، تا کی «نمیشود»؟
راهیست راه عشق که باید به سر دوید
با سرسری دویدن و لِیلِی نمیشود
در داستانِ عشق نباید کلاغ بود
با قیل و قالهای پیاپی نمیشود
حالا خلافِ قصة تلخِ کلاغها
ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود
خانم پروانه نجاتی
چکی مامان! بیا صمیمی باشیم
مثل دو تا دوست قدیمی باشیم
بیا با هم حرف بزنیم بخندیم
در رُ به روی غصهها ببندیم
درسته دختر خوبه دلبر باشه
تو خوشگلی از همه کس سر باشه
جلوه تو ذات دختره میدونم
کار خداس مقدره میدونم
همه میگن دخترا برگ گلن
داداش میگه البته یه کم خلن
چسب روی دماغ یعنی که زشتن
به فکر خطخطی سرنوشتن
پشت این رنگ و روغنا دروغه
پشت اینا یه طرح بیفروغه
مردا میگن که خوشگلا نجیبن
راستشُ بخوای دخترا مثل سیبن
سیب زمینافتاده بو نداره
رهگذر هم پا رو دلش میذاره
سیبای روی شاخه چیدن دارن
از دست باغبون خریدن دارن
بهار خانوم! دلنگرون توام
دلواپس روز خزون توام
حالا که میخوای بری تو خیابون
خودتُ بگیر چراغ نده تو میدون
وقتی که حوا پا گذاشت تو عالم
به دو میخواس بره به سمت آدم
زد تو سرش فرشته گفت: حاج خانوم
چه میکنی فردا با حرف مردم
روتُ بگیر با این لپای داغت
بشین بذار آدم بیاد سراغت
آره مامان اینم حرف کمی نیست
حجب و حیا قصه مبهمی نیست
این روسری یعنی که تو نجیبی
شکوفه معطر یه سیبی
این روسری پرچم اعتقاده
نباشه گلبرگا اسیر باده
زلفاتُ از روسری بیرون نذار
چشمای هیزُ سمت زلفات نیار
مردای خوب پردهدری نمیخوان
عشقای لوس سرسرس نمیخوان
باید بدونی زندگی بازی نیست
توهم قرصای اکستازی نیست
اونای یکه پلاس کافیشاپن
احساسات دخترا رُ میقاپن
اونی که میره پارتیای شبونه
تو کار و بار انگل دیگرونه
مردای خوب کاری و اهل دلن
مردای بد تو خیابونا ولن
مردای خوب فقط نجابت میخوان
از زنشون غرور و غیرت میخوان
علاف موفشن که مرد نمیشه
تا لنگ ظهر به رختخواب سیریشه
مردی که قیچی میزنه به ابرو
از اون نگیر سراغ زور بازو
مردی که بند انداخته مرده؟ نه نیست
برا کسی شریک درده؟ نه نیست
جوهر مردی نداره، زغاله
نه مرده و نه زن؛ تو حس و حاله
برق لب و کرم که اومد تو کار
مردونگی برو خدا نگه دار!
ابروکمون خیابونا شلوغن
پر از فریب حرفای دروغن
دوست دارم، دیوونهتم، اسیرم
یه روز اگه نبینمت میمیرم
یکی دو روز بعد تو همین خیابون
یه لیلی دیگهس کنار مجنون
برا کسی بمیر که راستی مرده
جر نزنه، نپیچه، برنگرده
بله به کسی بگو که عاشق باشه
تو حرف عاشقونه صادق باشه
یعنی باید شیفته روحت باشه
تشنه چشمه شکوهت باشه
آره گلم! سرت رُ درد نیارم
این لودهبازیا رُ دوس ندارم
گیسطلایی! به چشماشون زل نزن
با فکلات به دستاشون پل نزن
همپای دخترای بد راه نرو
با چشم باز مامان توی چاه نرو
خانم عطیهسادات حجتی
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشه آل سعود را
یارب به حق ناقه صالح عذاب کن
نسل به جای مانده قوم ثمود را
افتاده دست ابرههها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را
چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان
باید شکست بر سر آنها عمود را
ای واجبالوجود ز لوث وجودشان
کی پاک میکنی همه مُلک وجود را
انکار میکنند هرآنچه که بوده را
اصرار میکنند هرآنچه نبود را
جده، یمن، مدینه، غدیر از قدیمها
این قوم میخرند تمام شهود را
کو وارث کسی که در قلعه کنده است
تا بشکند دوباره غرور یهود را
اسپند روز آمدنش کور میکند
یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را...
آقای سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان درآوردیم -
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
آقای محمدرضا طهماسبی
تقدیم به امام زمان (عج)
شرار هجر تو بر جان عاشقان زدهاند
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
به زلف پنجرهها خاک مرده پاشیدند
به روی آینهها سنگ ناگهان زدهاند
بیا که تشت زر آوردهاند و جام شراب
بیا که بر لب خورشید خیزران زدهاند
به کربلا به همین خاور میانه بیا
ببین به پیکر حر نیزه و سنان زدهاند
بخوان ز خوان فلسطین و میهمانانی
که نان خود همه بر خون میزبان زدهاند
به افسران و مدال شجاعتی بنگر
که روی سینه ز کشتار کودکان زدهاند
بخوان حکایت جانسوز آن شهیدانی
که رنگ سرخ بر این کهنهخاکدان زدهاند
بخوان حماسه غواصهای گمنامی
که خود شبانه ز کارون به بیکران زدهاند
ز دست بسته بخوان و ز چشم باز بخوان
که زین مکان همگی راه لامکان زدهاند
ببین چگونه هراسان حرامیان حریص
به گوشهگوشه شامات پادگان زدهاند
بگو به این همه تردامنی که در نیرنگ
هزار طعنه به ذوالنار و طیلسان زدهاند -
که بر صفوف شما نیز عاشقان بزنند
چنان که بر صف صفین و نهروان زدهاند
که از شراب هزار و دویست ساله تو
گرفته جرعه نور و به جام جان زدهاند
سپاه شب همه در کهکشان وهم گماند
به خاوران نه! که دزدان به کاهدان زدهاند
به خرمن خودشان اوفتد نه بر تبریز
شرار فتنه که بر بلخ و بامیان زدهاند
حریم آیه نفی سبیل این خاک است
که بانگ عز و شکوهش به آسمان زدهاند
به پیش آمده دستی به دوستی سوی ما
به دست دیگر خنجر به گردهمان زدهاند
ز پنجه چدنیشان چکد دمادم خون
اگرچه دستکش مخملی بر آن زدهاند
نه بازرس، همه جاسوسهای موسادند
که بر جبین خود از بردگی نشان زدهاند
بگو به کارشناسان خدعه و نیرنگ
که حدس بیهُده بر طوس و طابران زدهاند
هر آن دهان که بلافد، یلان ایرانی
به این چنین دهنی مشتی آنچنان زدهاند
قبیلهای که به خورشید خیره مینگرد
به آفتاب نه بر چشم خود زیان زدهاند
که برکهاند اگر برکهای گلآلودند
که جنگلاند اگر جنگلی خزانزدهاند
اذان بگو و أرحنا که مسلمین امروز
به قله پرچم عزت از این اذان زدهاند
شمیم دلکش صبح ظهور میشنوم
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
مرتضی امیری اسفندقه
عمر از چهل گذشت و دلم ناامید نیست
عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست
با تو توان گفت، مرا دست داده است
اما تو را دریغ مجال شنید نیست
با عشق، خوش گذشت به من صبح و ظهر و شب
بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست
بی سوز و ساز عشق چه کهنه، چه موج نو
فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست
کمکم بدل به قلعه متروکه میشود
شهری که کوچههای به نام شهید نیست
پنجاه سالگی سر کوچه نشسته است
چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست
غلامعلی حداد عادل
مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد؟
ای نسیم! این گلفشانی را که تعلیم تو کرد؟
مهربانی گر نباشد زندگی پژمردگی است
راه و رسم زندگانی را که تعلیم تو کرد؟
گر زبان عشق باشد همزبانی همدلی است
این زبان باستانی را که تعلیم تو کرد؟
از تو رمز عشق و راز عاشقی آموختیم
راز و رمز این معانی را که تعلیم تو کرد؟
با تو پیمودیم راه خاک تا افلاک را
راههای آسمانی را که تعلیم تو کرد؟
میدمد در باغ حسنت دمبهدم گلهای ناز
باغبانا باغبانی را که تعلیم تو کرد؟
در جواب هرچه پرسیدم تبسم کرد و گفت:
عادل! این شیرینزبانی را که تعلیم تو کرد؟