ویژۀ هشتم آبان، سالروز درگذشت قیصر امین پور
بیبال... پرید! | یادداشتی از پرستو علی عسگرنجاد
08 آبان 1394
18:43 |
6 نظر
|
امتیاز:
4.56 با 18 رای
شهرستان ادب: قیصر امینپور در ذهن بیشتر مردم ایران به عنوان یک شاعر موفق انقلابی شناخته شده است. مردم او را با شعر معروف «حسرت همیشگی»اش به یاد میآورند و اگر کسی سراغ کتابهایش را بگیرد، او را به «آینههای ناگهان» و «دستور زبان عشق» ارجاع میدهند. اما حقیقت این است که قیصر امینپور، تنها شاعر نبوده است و اگر کسی از اهالی ادبیات جویای آثارش شود، درمییابد که علاوه بر مجوعههای شعر، پژوهشهای ادبی موفق و مجموعه نثرهای خواندنی نیز از وی به یادگار مانده است و «بیبال پریدن»، یکی از همان مجموعه نثرهاست. به مناسبت سالروز درگذشت این شاعر معاصر، یادداشتی میخوانیم از شاعر و داستاننویس اراکی، خانم پرستو علی عسگرنجاد، بر کتاب بیبال پریدن:
بیبال... پرید
چنان که در پشت جلد این کتاب آمده است، «این کتاب، مجموعهای است از یازده قطعه نثر ادبی، که با بهرهگیری از طنز و نگاهی شاعرانه، به مسائل اجتماعی پرداخته است و به لحاظ تلفیق مؤثر نثر و شعر، اثری متفاوت به شمار میرود.» اما این تعریف، چندان گویای ویژگیهای منحصر به فرد کتاب نیست. شاید بهتر باشد از خود قیصر برای معرفی مجموعۀ متفاوتش کمک بگیریم! او خود در مقدمۀ کتابش میگوید: «و اما این قصهها، قصه نیست. شعر نیست. قطعه نیست. مقاله و گزارش و خاطره هم نیست... ولی چون مدتی در پیچوخم کوچه پسکوچههای ذهنم با قصهها و شعرهای دیگر همسایه بودهاند، رنگ و بویی از قصه و شعر هم به خود گرفتهاند. اینها در واقع همان «حرفهای خودمانی» است که در «حاشیۀ» ذهن آدم گرد و خاک میخورند.» و بعد اشاره میکند که در فاصلۀ سالهای 67 تا 82 که سردبیری ماهنامۀ سروش نوجوان را بر عهده داشته است، قطعات این کتاب را در دو ستون به نامهای «حرفهای خودمانی» و «حاشیه» منتشر کرده است.
مقدمۀ کتاب با تاریخ خردادماه سال 68 یعنی ایام درگذشت امام خمینی همراه است و چاپ اول کتاب به سال 1370 و اولین ماههای پس از جنگ تحمیلی و آغاز دوران سازندگی برمیگردد. چه اینکه مختصات خاص آن دوران کل فضای کتاب را تحت تأثیر خود قرار داده است و میتوانیم خاطرات صمیمی و حماسی امینپور از دوران دفاع مقدس و واکنش انتقادیاش به بعضی از اشرافیتها و تبعیضهای دوران سازندگی و حتی قبل آن را در متن احاس کنیم. قیصر امینپور، شاعری دردمند است که با چشم هنرمند و صادق خود، دردهای آن روز اجتماع را میبیند و از بیتفاوتیها و تبعیضها آزرده میشود. به عنوان مثال در اپیزود «تقسیم عادلانه» که خود نامی کنایی است، مینویسد: «من در کارخانۀ تو کار میکنم و در اینجا همۀ کارها به نوبت است. یک روز من کار میکنم، تو کار نمیکنی؛ روز دیگر تو کار نمیکنی، من کار میکنم.» در حقیقت، قیصر با جملاتی به شدت ساده، اما عمیق و پرمحتوا، از دو دستگی اقتصادی جامعهاش شکایت میکند و با بیانی سهل و ممتنع، زشتیهای آن را به تصویر میکشد.
اما آنچه قیصر را با دیگر نویسندگان منتقد عصر خود متفاوت میکند، نگاه الهی و آسمانی او است که در جایجای کتاب دیده میشود. او با نگرشی معنوی به مشکلات روزگار خود اشاره میکند و بارها اذعان دارد که راه رهایی از این مشکلات، بازگشت به فطرت الهی و سرشت پاک انسانی است، چنان که در پایان همان اپیزود مذکور، مینویسد: «کارخانۀ تو خیلی خیلی بزرگ است، اما کارخانۀ تو هرقدر هم بزرگ باشد، از کارخانۀ خدا که بزرگتر نیست! کارخانۀ خدا از همۀ کارخانهها بزرگتر است. در کارخانۀ خدا همۀ کارها به نوبت است و همه چیز عادلانه تقسیم میشود. در کارخانۀ خدا، همه کار میکنند. در کارخانۀ خدا، حتی خدا هم کار میکند.»
در ایرانِ اواخر دهۀ شصت که تازه از بحران جنگ هشتساله رهایی یافته و فتنۀ حزب توده را پشت سر گذاشته است، نگاه متعالی قیصر به شدت ارزشمند است. او در بیبال پریدن، از جامعۀ طبقاتی گلایه میکند؛ اما نه چنان متفکران مارکسیستی که راه نجات را در جامعۀ بیطبقه و لائیک جستجو میکنند؛ که در اجتماعی خدامحور که برای عدالت ارزش قائل است و به دستگیری از مستمندان و پرهیز از تجمل اعتقاد دارد. قیصر، با زبانی هنرمندانه و هوشمندانه، تجملگرایی و زندگی صنعتی و مادی را از دریچۀ چشم یک پسر روستایی مذمت میکند، آنجا که مینویسد: «دلم نمیخواهد بچههای لوس همسن و سال خودم به من دستور بستنی و ساندویچ بدهند؛ بچههایی که آب را هم با چنگال میخورند، بچههایی که پول را هم با دستمال کاغذی میگیرند... در شهر همهچیز دود میکند: آدمها دود میکنند، ماشینها دود میکنند، هواپیماها دود میکنند، قطارها دود-دود میکنند، کورهها دود میکنند، دودها کور میکنند...» و یا در جایی دیگر، با سادگی و زیرکی توأم، تضاد طبقاتی حاکم در آن دوران را به باد انتقاد میگیرد و چنین گلایه میکند: «چرا پرندگان جنوب شهری با بالهای وصلهدار پرواز میکنند؟ چرا مگسهای شمال شهر زبالههای بهداشتی و بستهبندی شده میخورند؟ چرا پشه های شمال شهر اگر به زبالههای جنوب شهر دست بزنند، مسموم میشوند؟»
قیصر گرچه خود از قشر تحصیلکرده و شهرنشین آن روزگار است، اما همچنان به ریشههای مذهبیاش اعتقاد دارد و اصالت وجود خود را در روستا میداند، جایی که در نوشتههای او نماد فطرت و سرشت آدمی است. او تقابل زندگی ساده و بیآلایش روستایی را با زندگی پرهمهمه و دغدغۀ شهری به عنوان نمادی از تقابل معنویات و مادیگری به تصویر میکشد و انسان گرفتار زمانۀ خود را به بازگشت به ارزشهای الهی فرا میخواند. در حقیقت، او با نثر ساده و دوستداشتنی «بیبال پریدن»ش، به جنگ تمام ایدئولوژیهای سخت و پیچیدهای میرود که میخواهند عدالت را خارج از دایرۀ توحید تجربه کنند و خود را دلسوز «تودۀ» مردم میدانند.
اما شاید شاهکار این کتاب کمحجم، بخش «زندگی در حاشیه» باشد. این جاست که اندیشۀ خدامحور قیصر به اوج خود میرسد و آشکار میشود او برای مستضعفین روزگارش، ارزش و ماهیت قائل است. در این بخش کوتاه، قیصر با ظرافت و از زبان یک پسربچۀ دانشآموز، تفاوتهای چشمگیر اندیشۀ مستضعفین را – به معنای ارزشمند مصطلح در آن روزگار که یادگار امام راحل (ره) است- با ماتریالیستها و مارکسیستها نشان میدهد و «قرآن» را، به عنوان نماد عدالت و نیکی معرفی میکند. او چنان هنرمندانه از دردهای طبقات پایین جامعه سخن میگوید که قلب مخاطب از درد فشرده میشود و نمیتواند فصل را بیگریه به اتمام برساند. مثلاً در قسمتهای آغازین «زندگی در حاشیه»، که نامی هوشمندانه است تا «حاشیهنشینان» را به ذهن متبادر کند، میگوید: «ما حاشیهنشین هستیم. مادرم میگوید: پدرت هم حاشیهنشین بود. در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد. برادرم در حاشیۀ بیمارستان مرد. خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه میکند، گاهی در حاشیۀ گریه، کمی هم میخندد. مادرم میگوید سرنوشت ما را هم در حاشیۀ صفحۀ تقدیر نوشتهاند. او هر شب ستارۀ بخت مرا که در حاشیۀ آسمان سوسو میزند، به من نشان میدهد.»
قیصر در این بخش، نوک پیکان انتقاد خود را به سمت جامعه نیز مایل میکند و به مخاطب نشان میدهد بیتفاوتی و خودخواهی مردم به این تضاد طبقاتی دامن زده است. مثلاً مینویسد: «من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم. در مدرسه گفتند: «جا نداریم!» مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: «آقای ناظم اسمش را در حاشیۀ دفتر بنویس تا ببینیم!» و یا در چند سطر بعد اشاره میکند: «از معلم پرسیدم: «حاشیه یعنی چه؟» گفت: «حاشیه یعنی قسمت کنارۀ هر چیزی... مثل حاشیۀ شهر که زبالهها را در آنجا میریزند.» من گفتم: «مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیۀ شهر ریختهاند؟» معلم چیزی نگفت.» اما او تنها به انتقاد اکتفا نمیکند و مانند برخی از نویسندگان همعصر خود به دنبال سیاهنمایی نیست. پایانبندی این فصل، نگاه توحیدی و الهی قیصر را نشان میدهد، آنجا که مینویسد: «من در حاشیۀ جلسۀ قرآن مینشینم. قرآن کتاب خوبی است. قرآن ما حاشیه ندارد. خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.»