شهرستان ادب: امروز بیست و یکم رمضان المبارک، شهادت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام است. روزی که شیعیان یتیم شدند و قرنهاست صدای نالهشان در این روزها به گوش جهان میرسد. در عالم شعر اما، ناله موزون میشود، مقفی میشود و رنگ و رویی دیگر میگیرد. شاعران شیعی قرنهاست نالهسرودههای خود را در غم مولای خود تقدیم حضرتشان میکنند. در این روز اندوهآگین به خواندن سوگسرودههایی از شاعران شیعی میپردازیم و سوگواری میکنیم در غم از دست دادن پدر تشیع.
1. قادر طهماسبی (فرید)
هیچ کس نشناخت دردا! درد پنهانِ علی(ع)
چون کبوتر ماند در چاه شب، افغانِ علی
ای غم! از درد علی بویی نیاوردی به دست
عودسان هرچند عمری سوختی جانِ علی
نالة مجروح دارد ساز غم، امشب مگر
خورده زخم از ناترازان، فرق میزان علی؟
داده بود انگشتری را بر گدای دیگری
داد جان را بر شهادت لطف حیران علی
از شکافِ زخم، جان را داد با شرمندگی
بر فقیری چون شهادت لطف عریان علی
سر برآوردهست چون خورشید از جَیب فلک
نالة افتاده در چاه زنخدانِ علی
کشتزار آخرت را آبیاری کرده است
در بیابان غریبی چشم گریانِ علی
چون علی نشناخت خود را در جهان، یک حقشناس
ماند در ابهام، سیمای درخشان علی
از علی کی زودتر ای صبح، سر برداشتی؟
یک شب از بالین شب تا صبح پایان علی
گرچه ای بغض، آبرویت را علی هرگز نریخت
همچو سنگ آویختی دست از گریبان علی
چاشنی دارد اگر مرگ و حیات از شور عشق
آبرویش مایه دارد از نمکدان علی
از دهانی بر دهانی میرود چون بوی گل
قصّۀ از گوشهای خلق، پنهانِ علی
از می تکرارِ نامش عاشقی سیراب نیست
کز خدا جوشیده نام حالگردان علی
در میان آید اگر پای عدالت مینهد
داغ بر دستِ برادر، خشم سوزان علی
پرچم فتحی درخشان بود در روز نبرد
چون درفش صبح صادق، گَرد جولان علی
کودک باهوش عقل و علم بازیگوش را
با هزاران خون دل پرورده دامان علی
کودکستان شهادت، دورة آمادگیست
تا که روزی راه یابی در دبستان علی
در کویر خاک، باغ لالهپوش کربلا
هست چشمانداز سبزی از گلستان علی
از تب حسرت زلیخای شهادت بارها
پیرهنها چاک زد در یوسفستان علی
کعبه از شوق لقای او گریبان چاک زد
هست یعنی کعبه هم از سینهچاکان علی!
نقش آن چاک گریبان، ماند در بیت عتیق
تا نشانی باشد از زخم نمایان علی
در میان تنگدستیها، شهادت مرده بود
گر نبود او را دمادم روزی از خوان علی
کی شهادت با علی یکدم جدایی داشتهست؟
بوده این مسکین، تمام عمر، مهمان علی!
چون هزاران عاشق مسکین، شهادت سالها
زردروییها کشید از درد هجران علی
با شهادت از رگ گردن علی، نزدیکتر
او در این حسرت که بیند روی تابان علی
از چه مرگ سرخ را شیرین نباشد کام و لب
خورده عمری روزی شیرین از احسان علی
ای شهادت، یازده تَنگِ شکر بردی، بس است!
رو که تنگِ آخرین ماراست از خوان علی
نیست چندان اعتباری گوهر جان را، «فرید»!
تا بگویم ای سر و جانم به قربانِ علی
2. افسانه غیاثوند
دارن میان تو دامن غنچهها نون بذارن
خشکی سفرههاشونو تاغار خون بذارن
وقت اذون علی رو از منارهها بگیرن
جای اذون رو گنبدا ترانهخون بذارن
باید بره به قبله رو بیاره ماه کوفه
که روی ماه صورتش نقش و نشون بذارن
حتی اگه دستای در دامنشو بگیرن
حتی اگه مرغابیا سر به جنون بذارن
سحر شده یه کهکشون رو بالشون سواره
شاید قراره سر به سمت آسمون بذارن
نمیتونن خورشیدو تو لحاف خون ببینن
نمیتونن امیرو سرد و نیمهجون بذارن
دعا کنید که غنچههای تشنهتون بخوابن
دارن میان تو دامن گرسنه نون بذارن
3. حسنا محمدزاده
شک ندارند که تو پاک و بهارآمیزی
مثل نور از دل هر روزنه، روحانگیزی
حرَجی نیست به این مردم ِخوابآلوده
که ندارند به جز کینه و نفرت چیزی
دشنهها تشنۀ بوسیدن ثاراللهاند
خوب میدانی و از سجده نمیپرهیزی
شب معراج محمد شده؛ ماه رمضان
باید از سجدۀ خونین شدهات برخیزی
از رخ پنجرهها رنگ پریده، برخیز!
اشک بر گونۀ آیینه چکیده، برخیز!
وای از بغض زمین و شب و بیخوابیها!
وای از گریۀ بی وقفۀ مرغابیها!
بعد سی سال ِ پر از درد، چه آمد به سرت؟
نفسی تازه کن ای مرد! چه آمد به سرت؟
پشت قرآن به تو گرم است؛ به عدل و دادت
سورۀ فجر به فریاد ِ لبالمرصادت
آسمان جا شده در دستِ پر از پینۀ تو
عرش، پنهان شده در سینۀ بیکینۀ تو
چاهها! خاطرهها ! فُزتُ و رب الکعبه
آهها! دلهرهها ! فُزتُ و رب الکعبه
4. احمد بابایی
امشب سکوتِ می، خبری مست می برَد
امشب کسی به کار خدا دست می برَد
نبض مکبّران، اجلآهنگ میزند
امشب کسی به آینهها سنگ میزند
افکندهاند در رهِ سیلاب، عیش را
ضجه زنند، ضجه... بزرگ قریش را
صدچشمه، خون، به حجلۀ دل می کشد چرا
شب بیخیال فاجعه کِل می کشد چرا
بیخواب عدل، بستر خون را پسند کرد
زخم شهید را همهجا ارجمند کرد
زخم شهید را به رُخِ ماه میکشند
از شام تا عراق و یمن آه میکشند
این زخمها تبسّمِ روح شهید ماست
وصل علی به نام اجل، صبح عید ماست
شب، بیزوال مانده، سحر مرده ای خدا
مائیم باز ایلِ پدر مرده ای خدا
امشب به ایل، آینهها بدنظر شدند
تکفیریانِ یخزده چلپاسهتر شدند
در شام و در عراق و یمن، طعنه میزنند
تکفیریان به صبر حسن طعنه میزنند
برخیز و نعره زن سرِ زخمِ زبان، پدر!
خلخال میبرند ز پای زنان، پدر!
خونِ نماز، بر رخِ محراب خورده است
امشب بُتی به کار خدا دست بُرده است!
یک گوشه از عبای دلارامِ ما بگیر
امشب سحر نمی شود! ای صبح! پا بگیر
شب، بیتو سر نمی شود؛ آتش گرفتهایم
امشب سحر نمیشود؛ آتش گرفتهایم
محرابجان! برای پدر، جان پناه باش
ای خشتخشتِ مسجد کوفه! گواه باش
ای مُهر! امشب آینه را بیملال کن!
دیدار آخر است؛ علی را حلال کن
گلدستهها! اذانِ اجل در گلو کنید
ای آبها! به حسرت حیدر وضو کنید
سجادهجان! بسوز در این غم ولی بساز
یک امشبی برای خدا با علی بساز
این آخرین نیایش چشمِ ترِ علیست
دیگر تمام شد؛ سحرِ آخر علی ست!
*
هرشب یتیم کوفه به دوشش سوار بود
همبازیاش ستارۀ دنبالهدار بود
ای ماه! جلوه در جگر چاه کردهای
این درّه هم نظرشدۀ آبشار بود
شرم نگاه، روز مرا میکند سیاه
شمعی درون چشم تو شب زندهدار بود
با آسمان صاف، همیشه ستیز داشت
ابری که بین معرکه، آتشبیار بود
وقتش رسیده بود بهاری شود، که شد!
سیسال این خزانزده چشمانتظار بود
در بین ابروان تو احیا گرفته است
این تیغِ کج که مبداء نصفالنهار بود
میخواست زهر خویش بریزد چو میخِ در
این عقربی که ماتَرَکِ شاهمار بود
زخمِ سرش حریف دلِ زخمیاش نشد
آه ای طبیب! او به چه دردی دچار بود!؟
*
تکفیریان ز بیعت حق، عار میکنند
در کوفه روزه را سحر افطار میکنند!
مردی که ذوالفقار ز دستش وضو گرفت
عدل از سر شکستۀ او آبرو گرفت
دارند سقف بر سرم آوار میکنند
از خواب، گرگ را ز چه بیدار میکنند؟!
از فرط عدل، اهل جراحت شدی پدر
فُزتُ وَ ربِّ کعبه و... راحت شدی پدر
حیرت شروع شد؟ نه، تماشا حرام شد
فُزتُ وَ ربِّ کعبه... گمانم «تمام شد!»
5. سعید بیابانکی
ای سجود باشکوه و ای نماز بینظیر
ای رکوع سربلند و ای قیام سربهزیر
در هجوم بغضها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکستناپذیر
شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سرپناه مرگ را تو دستگیر
فرش آستانهات بوریایی از کرم
تخت پادشاهیات دستباقی از حصیر
کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان! تو غافلی زان طلوع ناگزیر
بعد از او نه من نه عشق؛ از تو خواهم ای فلک:
یا ببندیام به سنگ یا بدوزیام به تیر
دست بیوضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بیحیا، شرم کن وضو بگیر!
لَختی ای پدر درنگ! پشت در نشستهاند
رشتههای سرد اشک، کاسههای گرم شیر
6. سعیده اصلاحی
مثل خدا یگانه و یکتاست نام تو
تسبیح عاشقانۀ زهراست نام تو
بر شانه کولهباری از ابر بهار داشت
آن دستها که صاعقۀ ذوالفقار داشت
حق با علیست؛ این همۀ درد دشمن است
رسم تمام آینهها راست گفتن است
«امن یجیب» عقدهگشا در علی شکفت
عالم بهانه بود؛ خدا در علی شکفت
نام تو را به زمزمه تکرار میکنم
با هر اذان به عشق تو اقرار میکنم
بر سفرۀ کرامت خورشید، هر غروب
با تکهای از عشق تو افطار میکنم
نمناک میشود به امیدت صدای من
میخواندت قناری خیس دعای من
وقتی سحر، غروب تو را تا ابد گریست
دنیا یتیم، عشق، تهیدست بیتو زیست
مولای عشق! عالی و اعلاست نام تو
تسبیح عاشقانۀ زهراست نام تو
***
با نام تو برخاسته تا خم نشود
تا زمزمۀ علی علی کم نشود
عمریست به حیدر اقتدا کرده دلم
ای عشق دعا کن ابن ملجم نشود
7. عبدالقهار عاصی
من و ذکر نام تو یاعلی، که کشانیام به هدایتی
مگر از تو چشم عنایتی، برساندم به ولایتی
همهتن خلوص و ارادتم، به مقام فضل و کرامتت
که ز جمع خاص محمدی، تو نمونهای، تویی آیتی
سر راه باد سحر منم، بنشسته دیدة تر منم
که ز باغ فضل تو بو برم، به اشارتی، به کنایتی
سر و پا امیدم و آرزو، سر و پا تپیدن و جستوجو
که از آستان جلال تو، رسدم پیام حمایتی
بر و دوش بام فلک علی، پر و بال مرغ و ملک علی
به سخا و لطف محک علی، چه حدودهای! چه نهایتی!
8. پانتهآ صفایی
با نخلها دوباره چه میگویی؟ در چاهها دوباره چه میخوانی؟
دنیا چقدر بعد تو در حسرت بنشیند و تو دست نجنبانی؟
مثل عقاب زخمی از این جنگل پر میکشی ولی سرشان گرم است
روباهها به وسوسۀ خرگوش، خرگوشها به خواب زمستانی
سر زیر برف کرده زمین اما سرما سیاه کرده درختان را
وقتش شده است پشت زمستان را با یک دعای ندبه بلرزانی
این ظرفها اگرچه پر از شیر است، شرمنده است کوفه ولی دیر است
دیگر امیر چشم و دلش سیر است از کاسههای آخر مهمانی
مردان عیش و سورچرانی را، زنهای بُردهای یمانی را...
تو کشته میشوی که جهانی را در پای میز محکمه بنشانی
9. سلمان هراتی
صبح، انعکاس لبخند توست
زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیریست
که گنجایش بلندای تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها، نماز باران را در آن سجده میکنند
این را فرشتهها حتی میدانند
که نیمی از تو هنوز
نامکشوف مانده است
از خلأ نامعلومتری
دستهایی که با نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمه ایستادند
تو آن اشارهای که بر بُراق توفان نشستهای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران میروی
آن کس که تو را نسراید
بیمارست
زمین
بیتو تاول مُعلّقیست
بر سینة آسمان
و خورشید، اگرچه بزرگست
هنوز کوچکست
اگر با جبین تو برابر شود
دنبالة تو
جنگل خورشیدست
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو اینسان غریب نمیمانْد
هیچ جُرأتی جز قلب تو نسوخت
سپیدتر از سپیده
بر شقیقة صبح ایستادهای
و از جیب خویش
خورشید میپراکنی
ای معنویت نامحدود!
زودست حتی در زمین
نام تو بُرده شود
#
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمة آن جویبار بزرگست
که از سرچشمة ناپیدایی جوشید
وگرنه خاک را
بیتو جُرأت آبادانی نیست
تو را با دیدنیهای مأنوس میسنجم
من اگر میدانستم
پشت آسمان چیست
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچگاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یک بار نیز
در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی
شب و روز
بیقراری پلکهای توست
وگرنه خورشید
به نورافشانی خود امیدوارست
صبح
انعکاس لبخند توست
که دَم مرگ به جای آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبُرد
بخبندانست
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی!
دنیا نمیتواند بداند
تو کیستی.
10. عباس احمدی
ماه میآید از خم کوچه، چهرهای دائمالوضو دارد
پینه بر دستهاش و نعلینش، اثر وصله و رفو دارد
مرد، تنهاست؛ مرد غمگین است، کمرش از فراق خم شده است
ساغر شادیاش اگر خالیست، بادة غم سبوسبو دارد
ضربان صدای او جاریست، با یتیمی به خنده مشغول است
سر تقسیم سهم بیتالمال، با صحابه بگو مگو دارد
باز امروز بغض نخلستان، تا به سرحد انفجار رسید
باز امشب به استناد کمیل، ماه با چاه گفتوگو دارد
کاهگلهای کوچه مرطوباند، اشک دیوار را درآوردهست
نالة خانم جوانی که هر چه دارد علی از او دارد
از دو دستش طناب بگشایید، مبریدش به مسلخ بیعت
دیگر او را کشانکشان مبرید، ایهاالناس! آبرو دارد
گرچه دربند غربت از این شیر، گرگهای مدینه میترسند
ذوالفقارش هنوز برّان است، باز شور «تقاتلوا» دارد
حب او از نتایج سحر است، باش تا صبح دولتش بدمد
آن صنوبردلی که میباید پیش او سرو سر فرود آرد
چارده قرن بعد خیلیها دم از او میزنند اما مرد
همچنان خار در دو چشمش هست، همچنان تیغ در گلو دارد