استاد علی انسانی ای پنجمین امام که معصوم هفتمی از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی» بر درد جهل خلق، ز عالم طبیبتر نامت غریب و قبر، ز نامت غریبتر وقف علوم و دانش و دین کرده، همّ خویش باشی کنار ابن و اب و اُمّ و عَمّ خویش آب و گل و سجیّت تو، جز کرم نداشت دیدم چرا مزار تو صحن و حرم نداشت گلدستهای نداشت حرم، مرقدی نبود صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود این خاک عشق باشد و بر باد کی رود؟ غمهای عهد کودکی از یاد کی رود آتش به خرمن جگر از آه، با تو بود یک عمر، خاطرات تو همراه با تو بود از صبح تا غروب کشیدی ز سینه آه اما چه خوب شد که نرفتی به قتلگاه تو دیدهای چهها به اسارت به عمه شد در شهر شوم شام، جسارت به عمه شد تو طفل روی ناقهی عریان نشستهای بر روی رحل ناقه، چو قرآن نشستهای تو طعم تازیانه و سیلی چشیدهای بر روی خار، همره طفلان دویدهای دیدی تو خیمههای به آتش کشیده را داغ و فرار و رنگ ز چهره پریده را
استاد غلامرضا سازگار
کسی که بود شکافندۀ تمام علوم هزار حیف که از زهر کینه شد مسموم سر تو باد سلامت ایا رسول الله وصِّی پنجم تو کشته شد ولی مظلوم گهی به زخم زبان قلب حضرتش خستند گهی به خانه اش از کینه خصم برد هجوم بسان مادر و آباء رنج دیدۀ خویش همیشه بود زحقّ و حقوق خود محروم به غربت علی و خاندان اوسوگند امام ما زجهان رفت با دلی مغموم هماره قصّۀ مظلومی اش بخاک بقیع بود زغربت قبرش برای ما معلوم زدردهای نهانی که بود در دل او کسی نداشت خبر غیر خالق قیّوم حیات او همه با درد و رنج و غصّه گذشت که بود ظلم به اولاد مصطفی مرسوم نه طاقت است زبان را به وصف غم هایش نه قدرت است قلم را مه تا کند مرقوم بگو به امّت اسلام، این سخن (میثم) به مرگ حضرت باقر یتیم گشت علوم
اعظم سعادتمند
ای شاهد خون شهیدانی که می گویند صاحب عزای عید قربانی که می گویند می آیی از رزم جوانان بنی هاشم از عزم اکبر سوی میدانی که می گویند از خیمه گاه عشق می آیی،چه می خواهند؟ اهل حرم،با هر عموجانی که می گویند آن کودکان تشنه آیا آب می نوشند از کاسه ی لبریز دستانی که می گویند؟ بر ما تلاوت می کنی آیات باران را ای وارث لبهای عطشانی که می گویند... بر ما تلاوت می کنی از لحظه هایی که بر نیزه قرآن خوانده قرآنی که می گویند بر ما تلاوت می کنی از خون و از خاکِ پوشیده از اجساد عریانی که می گویند ای یادگار عصر عاشورای شصت و یک ای زخمیِ خار مغیلانی که می گویند همچون پدر بالای منبر خطبه می خوانی با شور مردان رجز خوانی که می گویند حالا بقیع است و مزار بی چراغِ تو دنباله ی شام غریبانی که می گویند
سعید سلیمانپور
آن کوکبی که ماه ستادهست بر درش صف برکشیده خیل ملَک در برابرش تا بَرشدهست نام بلندش به نُه فلک کیوان غلام او شده، بهرام چاکرش نامش محمّدی و جمالش محمدی زآنروی خواندهاند شبیه پیمبرش طفلی که چشم «جابر»1 از او روشنی گرفت فخرِ سلام یافته از جدِّ اطهرش ماهی حسینی و حسنی را عیان ببین2 با غیرتی که ارث رسیده ز حیدرش رونقفزایِ دین و شکافندۀ علوم کرده رسولِ عشق، ملقب به: «باقر»ش آن بحرِ بیکرانۀ دانش که صیرفی مبهوت شد ز روشنی درّ و گوهرش گمگشتگان به مقصد حق راه بردهاند هرگه که کردهاند تاسّی به اخترش هرچند بود ساقیِ صهبای معرفت جز زهرِ غم نریخت زمانه به ساغرش آئینهای که مظهر انوارِ غیب بود، هرچند خواست گَردِ عداوت مکدّرش - شد نورِ محض و جلوۀ جاویدِ روزگار آئینهای که عشقِ خدا بود جوهرش پیچیده در مشام جهان عطر نام او در سینهها وزیده کلام معنبرش * نورِ امیدِ شاعرِ تاریکخاطر است آن آفتاب و مرحمتِ ذرّه پرورش بیتی سروده چند، اگر چند پرخلل شاید شفاعتی بکند روز محشرش...
1:جابر بن عبدالله انصاری،صحابی پیامبر(ص) که در سنین کهولت، امام محمدباقر(ع) را –که طفلی بودند-دید و سلام نبیاکرم(ص) را به او رساند. 2:مادر مکرمّۀ آن حضرت، فاطمه، دُختر امام حسن مجتبی(ع) بودند.
شاعرترین غم های عالم شاعرت بودند حتی ملایک هم غلام چاکرت بودند آن روزها که بیل در دستت عطش می زد تنها درختان مدینه ناظرت بودند طوفان شدی صد کوه در پیشت کمر خم کرد دریا شدی و رودها هم عابرت بودند تو شرحه شرحه مجتبی بودی و بد خواهان عمری نمکافشان قلب صابرت بودند یا نیزه نیزه کربلا خواندی و یارانت گاهی بلی گویان هل من ناصرت بودند ای کیمیا ساز تو حیانی چه می شد که از آنهمه، ده تن شبیه جابرت بودند تو از حرای علم تابیدی و صد خورشید اقمار سرگردان نور باقرت بودند تو باطن قرآنی و افسوس از آنان حتی کر و کور از بیان ظاهرت بودند لب باز کن تا مارهاشان را بسوزانند آنان که در شک از کلام ساحرت بودند ای کاش من هم شاعر تنهایی ات باشم نه مثل آنان که غبار خاطرت بودند اما نه با شاعر نمایان اعتنایت نیست ای که فرزدق های عالم شاعرت بودند
دکتر محمدمهدی عبداللهی
بيا به خلوت آيينه ها سرى بزنيم كبوترانه قدم سوى دلبرى بزنيم سكوت مبهم و سردى در اين قفس جارى ست در آسمان بقيعش ،بيا پرى بزنيم كجاست شمع و چراغى در آستان بقيع؟ به چلچراغ زيارت ،مگر درى بزنيم به لطف روضه چشمان خون فشان ،امشب به نقشبندى خون ،رنگ بهترى بزنيم كنار مرقد باقر(ع)، در انعكاس علوم نفس ميان روايات ديگرى بزنيم براى تسليتى از وراى فاصله ها سرى به مقتل سرخ كبوترى بزنيم كنار خيمه خورشيد ،روضه مى خواند اگر مقابل او ،حرف معجرى بزنيم ▫️ لهوف خاطره ها را زمان ورق زده است به عرش نيزه بيا در منا سرى بزنيم
مرضیه عاطفی
در غربت حاکم شده بر خاک بقیعم٬ بنشین که دلم نیست به بیگانه بگویم حس کرد شکافندهٔ علمم قلم آمد٬ تا از دل جاماندهٔ دیوانه بگویم از غربت هجده گل لب تشنهٔ مظلوم٬ یا سوختن ِ خیمه که جا مانده به جانم قلبم شده از واقعهٔ روز دهم پُر؛ از داغ أبالفضل(ع) غریبانه بگویم ظهر عطش و خنجر آن وحشیِ نامرد٬ ای وای که بر سینه نشسته ست حرامی بر غربت «تل» عمه دوید و بگذارید٬ از روضهٔ گودال شتابانه بگویم لرزید زمین و همه جا تیره شد و بعد٬ سر بوده و انگشتر و پیراهن خونی بین همه اینها به خداوند که سخت است٬ از شادی و از نعرهٔ مستانه بگویم من کودک نوپا و پدر در تب ممتد٬ در گوشه ای از خیمه دعاگوی عمو بود میرفت رعایت بکند شرط ادب را٬ کافیست که از غیرت مردانه بگویم با کوچکی دست خودم دستِ دعا را٬ در دست گرفتم ولی انگار که باید آن لحظه که سقا به زمین خورد و نظر خورد٬ از «إنکسرَ ظهری ِ» پیمانه بگویم پا دستخوش آبله شد بعد اسارت٬ در معرکهٔ شام کجاها که نرفتیم از خطبهٔ دندان شکنِ عمهٔ و بعدش٬ از وحشت و خاموشی ویرانه بگویم همبازی من بود ولی یک شبه او را٬ فقدان پدر از کمر و از نفس انداخت سخت است بیانش؛ به چه حالی و چگونه؛ از لحظهٔ جان دادن ِ دردانه بگویم؟! چشمان پدر ابر شد و یکسره بارید٬ آنقدر که مشهور ِ بکایین ِ جهان شد شمعی شدم و سوختم و مانده به دوشم٬ داغی که قرار است به پروانه بگویم
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز