در سالروز روز سرنوشتساز نهم دی
«ایران من» | قصیدۀ معروف مرتضی امیری اسفندقه در سال ۸۸
08 دی 1395
22:36 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 8 رای
شهرستان ادب: در بحبوحۀ حوادث پس از انتخابات سال ۸۸ و فتنۀ سیاسیای که کشورمان به آن مبتلا شد، شعر و ادبیات حضوری جدی داشت و بیشک شعر انقلاب سربلند و سرافراز ظاهر شد. مجموعهای از شعرهای شاعران انقلاب در مبارزه اختلافافکنی بیگانگان و دشمنیها با انقلاب و سرزمین مردم ایران در کتابی با عنوان «مسئله ۲۲خرداد نبود، مسئله ۲۲بهمن بود». به همت موسسه شهرستان ادب منتشر شد. در آن کتاب از قالبهای درخشان شعر فارسی قصیده بود که آثار زیاد و موفقی را با خود همراه داشت. از ماندگارترین شعرها و استوارترین قصیدههای سیاسی اجتماعی آن سال قصیدۀ معروف مرتضی امیری اسفندقه بود. شعری که همان سال توسط شاعر در دیدار رهبری قرائت شد و تحسین و تشویق بزرگان ادبیات و نخبگان فرهنگی انقلاب را در پی داشت. متن این شعر بلند ابتدا در کتاب مسئله و سپس در مجموعه شعر موفق شاعر با عنوان «دارم خجالت میکشم از اینکه انسانم» به صورت کاملتر و با عنوان «قصیدهوارۀ میهنی ۱» منتشر شد. اینک متن منقح، کامل و بیاشکال این قصیده را در سایت شهرستان ادب میخوانید:
ایران من بلات مهل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصلهات را سرآورند
یک هفته است زخمی رعب و رقابتی
در تو مباد حمله به یکدیگر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش برون خنجر آورند
فرزانگان شیفتۀ خدمتت مباد
تشنهی مقام بازی قدرت در آورند
افتادهاند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و درآورند
چیزی نمانده است قیامت به پا کنند
خسته شکستهات به صف محشر آورند
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبیِ داور آورند
وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم، وطن مرد من مخواه
یاران روزهای خطر لشگر آورند
بردار و در کلیله و دمنه نگاه کن
در تو مباد فتنه سرِ ما در آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه نه مباد هیچ اگر بوده پیش از این
در تو به جای شیر، شغال گر آورند
نه نه مباد باز، امیر کبیر من
«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»
نادر حکایتی است، مبادا که بر سرت
یاران بلای حملۀ اسکندر آورند
ساکت نشستهای وطن من! سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت در آورند
در تو مباد جای بدنهای نازنین
از آتش مناظره خاکستر آورند
نه نه مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوۀ آهنگر آورند
پای پیاده در سفر رزم اشکبوس
فرمان بده که رستم نامآور آورند
سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو
تا چارهای به دست بیاید پر آورند
با این یکی بگو که خودت را نشان بده
خوارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
کاری مکن که حمله بر این کشور آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند
مردم که آمدند به اعجاز رأی خویش
از لجههای رنگ، برون گوهر آورند
مردم در این میانه گناهی نکردهاند
مردم نیامدند تب بربر آورند
ایران من بلند بگو ها! بگو بگو
مردم نیامدند که چشم تر آورند
مردم نیامدند که بر روی دستها
از حجم سبز، دسته گل پرپر آوردند
مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آوردند
مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آورند
مردم نیامدند بلا شک تلف شوند
مردم نیامدند یقین تسخر آورند
مردم نیامدند که بازی خورند و باز
آه از نهاد طبع پشیمان برآورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله بهم به دمدمه، سرتاسر آورند
مردم نیامدند سر بی تن ای دریغ...
مردم نیامدند تن بی سر آورند
مردم که هر همیشه فرودست بودهاند
تا بر فراز دست یکی سرور آورند
مردم نخواستند که از فتح سومنات
با خود _ولو حلال_ زن و زیور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره خلطۀ سیم و زر آورند
مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی برآورند
مردم که پاسدار شکست و درستیاند
ناظر به هر چه خیر به هر چه شر آورند
مردم که داوران کهنسال و کاهنند
نه مهرههای پوچ که در ششدر آورند
مردم که فوتشان سخن و فنشان غم است
مردم که آمدند سخنگستر آورند
مردم که هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم که آمدند هنرپرور آورند
کوزهگران کوزهشکسته که قادرند
با یک کرشمه کوزه و کوزهگر آورند
مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت جانب آبیدر آورند
مردم که آمدند سر سفرۀ همه
فصل بهار شبچرۀ نوبر آورند
مردم که آمدند که ایران پاک را
بار دگر به نطق سر منبر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و مات
تا از کدام سنگر گم سر در آورند
ایران من بلند به این مؤمنان بگو
غافل مباد جای شما کافر آورند
از راز پاک تو که همان اسم اعظم است
غافل مباد اهرمنان سر درآورند
از دست تو مباد برون بیملاحظه
یاران موج تفرقه انگشتر آورند
چاقو نگفت دستۀ خود را نمیبرد؟
کاری بکن فرو به رفاقت سر آورند
کاری بکن که دست رفاقت دهند و پاک
نام تو را دوباره فرا خاطر آورند
در باختر به یاد تو محفل به پا کنند
نام تو را به زمزمه در خاور آورند
هنگام نطق، بعد سرآغاز نامها
نام تو را در اول و در آخر آورند
ایران من به عرصه دید و شنید قرن
کورت مباد هرگز و هیچت کر آورند
در تو مباد تهمت نکبت به آن پسر
در تو مباد حمله بر این دختر آورند
در تو مباد خیل صراحیکشان شب
هنگام روز محض ریا دفتر آورند
در تو مباد روضۀ خون خدا غریب
در تو مباد حمله به دانشور آورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند
تکرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند
تکرار قافیه به تنوع خلاف نیست
خاصه که در حمایت شعر تر آورند
از شاعران بپرس که در شعر میشود
جر را به حکم قافیه با جرجر آورند
با زنگ قافیه همه هر آب رفته را
در شعر میشود که به جوی و جر آورند
در شعر میشود سر و افسر کنار هم
باشند و گاه افسر و گاهی سر آورند
گاهی سر آورند و نیارند افسری
گاهی نیاورند سر و افسر آورند
یعنی یکی دو بیت به این شیوه میشود
سر را به لطف قافیه پشت سر آورند
افسار نیز قافیه افسر است گاه
در شعر گاه قافیه دیگرتر آورند
موسیقی کناری افسار، افسر است
از شاعران بپرس که نیکش درآورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
مدح تو را قصیده مهل ابتر آورند
بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو خبر برای من مضطر آورند
یزدان پاک یار تو باد و فرشتگان
از ایزدت به مهر فروغ و فر آورند
ای خانه باغ هر چه درخت رشید و شاد
نقش غمت مباد که بر سر در آورند
از نیزههای سنگ به جای گل و گیاه
پرچین ترا مباد که بر سر در آورند
آیینۀ تمام قد عشق! پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخههای سر بهدر ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن
بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بیتاب سوختن
چشم بد از تو دور بگو، مجمر آورند
من رأی دادهام به تو و رأی میدهم
از کاسه چشمهای مرا گر درآورند
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.