شهرستان ادب: امروز، یازدهم نوامبر، زادروز نویسندۀ بزرگ روس فئودور داستایوسکی است. به این مناسبت، یادی میکنیم از «شبهای روشن» که داستانی بلند و عاشقانه است.
نخستین داستانی که از داستایفسکی خواندم، «شبهای روشن» بود. در سالهای نخستین جوانی که هر کسی شاید چنین قصههای خیالانگیز و عاشقانهای را دوست داشته باشد. شبهای روشن یا شبهای سپید، همان شبهای بخصوصِ سن پطرزبورگ است که به خاطر وضعیت جغرافیایی آن ناحیه، تا صبح آسمانی سپید در دل دارد. آسمانی که تنها در شبهای تابستانی به شهر نور و روشنا میپاشد و بدون شک جان میدهد برای شرحِ خیالپردازیهای جوان بیست و شش سالۀ صد و پنجاه سال پیش که نویسنده بهخوبی در قالب او فرو رفته و از زبان او روایت میکند. شاید هم آن جوانِ تنهای شبگرد، خودِ جوانیِ داستایفسکی در میانۀ قرن نوزدهم باشد.
به هر روی، او هیچ دوستی ندارد و آنها که برای اولین بار و البته آخرین بار مهمانش میشوند، در خانهاش خوشحال نیستند، حتی شوخطبعترین و با نمکترین مردمان هم، در مهمانی خانۀ این جوان بهشان خوش نمیگذرد! نه این که میزبان، آنها را به عمد برنجاند و آزارشان دهد، که میزبان نمیداند چگونه باید با مهمانان خود سر صحبت را باز کند و از آنها به خوبی پذیرایی کند تا توی ذوقشان نخورد. به همین خاطر است که بیشتر از آنکه دوستی در کنار خود داشته باشد، دست «خیالاتش» را میگیرد و در دل خیابانها فرو میرود و از هر آدمی قصهای میسازد، حتی خانههای شهر و اشیای بیجان هم در خیالش با او گپ میزنند و چاق سلامتی میکنند. اما او تنهاست. به واقع تنهاست. و این تنهایی با نگاه کردنِ به دیگران شاید به سختی تا نیمه پر شود. او همراه با اندوه رهگذرانِ شهر، غمگین میشود و از شادی آنها دلخوش. اگر شبی یکی از آنها را بین پیادهرویها نبیند، نگرانی به دلش راه مییابد. این تنهایی بیانتها، به او میباوراند که سفر یک روزۀ مردمان به ییلاقی که دو ساعت با شهر فاصله دارد، گاهی برای دور شدن از اوست. پنداری همه با رفتنشان دارند از او فرار میکنند ...
آن شبی که دختر گریانی را که به نردههای کنار آبراه تکیه کرده میبیند، قفل این تنهایی و بیهمزبانی شکسته میشود، و دقایقی بعد، اوست که مضطرب و لرزان در کنار دختری که همیشه در رویاها و خیالات و خوابهایش با او همراه بود، گام بر میدارد. در حالی که لحظاتی قبل دخترِ بینوا را از دام رهگذری صیّاد خو، نجات میدهد. جوان در تمام لحظاتی که حرفهایش را به جان واژهها میریزد، میترسد که حرف اشتباهی بزند و دختر را برنجاند، برای آن که نابلدیاش در مواجهه با دخترها را باور دارد!
ساعت ده شب است و این پیادهروی پانزده دقیقهای و شکستن سکوت چندین ساله، به قرار فردا شب منجر میشود تا جوان دوباره بتواند بخت خود را بیازماید و لب به سخن گفتن باز کند. اما به یک شرط مهم و محترم از جانب دختر: «باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم».
عشق اما سرزده و بیاراده اتفاق میافتد. تمام وجود جوان بیست و شش سالهای که تا پیش از دیدن آن دختر با هیچ دخترخانمی به جز خانم صاحبخانه هم کلام نشده بود را میگیرد و جوان در شب دوم، از دو ساعت پیش از موعد قرار، انتظارِ آمدن دختر را میکشد. در حالی که تمام روز با خیالات خود رقصیده و رویاهای بسیار در وجودش جان گرفته و به پرواز درآمدهاند. جوان هیجان زده است، «کتابی» حرف میزند و به جای آنکه دستهای دختر را آرام در دست بگیرد، آنها را سخت میفشارد! تا جایی که دختر لب به اعتراض باز میکند. با این حال دختر معترف است که او هم به جوان فکر میکرده و از او میخواهد داستان زندگیاش را برایش بگوید. جوان اما دستپاچه میگوید که در زندگیاش هیچ داستانی ندارد و این موضوع دختر را به تعجب وا میدارد و میگوید: «آخر چطور؟ توضیح بدهید. گرچه نه، نمیخواهد توضیح بدهید، من خودم حدس میزنم. شما هم لابد مثل من یک مادربزرگ دارید. مال من کور است و هیچوقت نمیگذارد من جایی بروم. این است که حرف زدن پاک از یادم رفته. دیگر نمیدانم چه جور با مردم باید صحبت کرد. نزدیک دو سال پیش که بیش از اندازه شیطنت میکردم وقتی دید نمیتواند حریف من بشود صدایم کرد و پیراهنم را به لباس خودش سنجاق کرد و صبح تا شام ما همینطور به هم سنجاق شده مینشستیم... مضحک است، نه؟» جوان این موضوع را بدبختی بزرگی میداند و شروع میکند به معرفی خود: «من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود.» بعد یادش میافتد که اسم دختر را نپرسیده است. اسمش «ناستِنکا»ست. جوان از تکرار اسم ناستنکا از لذت لبریز میشود و بعد داستایفسکی با الهام از حکایت هزار و یکشب، جوان را شبیه جن حضرت سلیمان که هزار سال در کوزهای مُهر شده به هفت افسون محبوس بود معرفی میکند که حالا با دیدن دختر از کوزۀ تنهایی رهایی یافته است. او رویاهایش را دانهدانه برمیشمرد و دختر را به وجد می آورد. بعد، از ناستنکا تشکر میکند که از همان ابتدا او را طرد نکرده است و حالا او میتواند بگوید دو شب از عمرش به راستی زنده بوده است. آن شب دختر داستان خودش را شروع میکند. این که از دو سال پیش به مستاجر فقیرشان دل بسته و حالا که او یک سال است به مسکو رفته انتظار آمدنش را میکشد. چون در واپسین شب به هم قول ازدواج دادهاند و قرار بوده که او یک سال بعد در کنار آبراه با ناستنکا ملاقات کند یا نامهای نزد آشنایی بگذارد برای او. حالا آن جوانِ مستاجر، سه شب است به سن پطرزبورگ برگشته و سر قرار نیامده و ناستنکا بسیار غمگین و دلشکسته است.
آن شب ناستنکا نامهای از پیش نوشته شده را به جوان میدهد تا برساند به دست محبوبش. آن روز برای جوانی که به قول خودش قهرمانِ قصه است به تلخی میگذرد. شب سوم هرچه دختر انتظار میکشد، معشوقش سر نمیرسد. و جوان تمام تلاشش را میگذارد که ناستنکا را به بازگشت معشوقش امیدوار کند.
چهارمین شب فرا میرسد. ناستنکا به کلی از آمدن محبوبش ناامید شده و حالا دیگر به جوانی که در این چند شب با تمام جانش مراقب او بوده، دل باخته است. هردو شروع میکنند به رویابافی برای زندگیشان، از اینکه از فردا جوان به خانۀ آنها نقل مکان کند و زندگی عاشقانهشان را آغاز کنند. در همین حال و هوا اما، رهگذری از کنارشان میگذرد. کمی از آنها فاصله میگیرد. ناستنکا خودش را سخت به جوان میچسباند. ناگهان رهگذر صدا می زند: «ناستنکا! ناستنکا! تویی؟» ...
«خدایا، چه جیغی کشید. چه جور می لرزید! چه جور خود را از آغوش من وا کند و به استقبال او شتافت!... من، در هم شکسته و ناچیز، ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم... ».
داستایفسکی در صفحههای پایانی کتاب مینویسد: «شبهای روشن من آن روز صبح به آخر رسید». ناستنکا برای او نامهای پست کرده و در آن از جوان خواسته او را ببخشد و نوشته: «چه میشد که شما او میبودید؟» دختر به او خبر ازدواجش در هفتۀ آینده را میدهد و با تمام وجود از او میخواهد که همیشه دوستش داشته باشد. چرا که خودِ ناستنکا هم او را تا ابد دوست خواهد داشت. در سطرهای آخر کتاب، نویسنده به پانزده سال بعد سفر میکند و پایان کتاب این گونه رقم میخورد:
«آیا من آزردگیام را به یاد میآورم، ناستنکا؟ آیا بر آینۀ روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره میپسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس میدمم و آن را از ندامتهای پنهانی آزرده میخواهم و آرزو میکنم که لحظات شادکامیات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گلهای مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آنها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی، پژمرده میخواهم؟ ... نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقۀ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم.
خدای من، یک دقیقۀ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
المیرا شاهان