«صبح بنارس» نام جدیدترین دفتر شعر علیرضا قزوه است. این کتاب دربرگیرندۀ هفتاد غزل است که در فاصلۀ زمانی 1367 تا 1391 سروده شده و به همت مجموعۀ فرهنگی شهرستان ادب به چاپ رسیده است. در این کتاب نیز همچون مجموعههای پیشینی که از قزوه خواندهایم، شعر و شاعر معرف یکدیگرند. شعر قزوه به نوعی شناسنامۀ اوست. محل زندگی، دوستان، گفتگوها، عقاید، سلایق و دغدغههای او همه و همه را میتوان در شعر او دید. تحولات اجتماعی و سیاسی نیز در این اشعار به خوبی مشهود است. در ماجرای فتنۀ 1388، شاید بتوان علیرضا قزوه را فعالترین و تأثیرگذارترین شاعری دانست که در دفاع از آرمانها و ارزشهای انقلاب اسلامی به سرودن اشعار و انتشار آنها و همچنین تشویق و ترغیب جوانان برای ورود به این عرصه، بهویژه در فضای مجازی، روی آورد. زبان شعر اعتراض این شاعر معمولا زبانی طنز و مردمی است. این ویژگی در کنار سلامت و قوت زبان باعث شده است این گونه اشعار او هم با اقبال عامۀ مردم و هم شاعران روبهرو گردد:
انگار کن که بالش خز خوابانده شور و حال وِرا
سرد است کوچۀ فقرا، گرم است بستر حسنک (ص10)
جوحی به حج واجب ماه رجب رسید
همراه شیخنا که به درک رطب رسید...
صبحی به منبر آمد و فرمود باک نیست
گر واجبات رفت، به ما مستحب رسید...
جمعی وضو نکرده دویدند در صفوف
آخر، نماز جمعه نخواندند و شب رسید
صفین و نهروان و جمل نوش جانشان
این کوفیان که مِهر علیشان به سب رسید
هر کس که دم زد از ادبی، مرد حرف بود
هر کس که فحش داد، به فیض ادب رسید
بعد از سه ماه شعبدۀ رنگ و ننگ و زنگ
آییینۀ شکستۀ شان از حلب رسید...
با غرب و شرق مسخرهبازان یکی شدند
نوبت به ریشخند سران عرب رسید
گوسالههای سامری از طور آمدند
با سبز اشتری که بر آن بولهب رسید
چیزی نبود حاصلشان از هجوم وهم
جز مشت ریسمان که به کام حطب رسید
خاموشیام مبین که در این آتش نفاق
روحم به چشم آمد و جانم به لب رسید (صص 73 و 74)
گاوان شکم سیر به دنبال چرایند
از سفرۀ شان کم نکنی سیر و عدس را...
خواب است و خیال است و دروغ است و شلوغ است
زنگولۀ تابوت هوس کرده جرس را
این وزوزشان از سر آن است که روزی
در خانۀ سیمرغ نشانند مگس را (صص 47 و 48)
آخرتجویان، خدایا! بیشتر دنیاییاند
آخر از چاه زنخدان آب زمزم میخورند
نقش اگر باشد، عزاگویان «حیدر حیدر»اند
نقشهای باشد اگر با ابن ملجم میکشند (ص 158)
اینکه طبع شاعران خشکیده باشد، عیب کیست؟
ناقدان از سفرۀ چرب تعارف میخورند (ص 129)
صبح بنارس، محل تلاقی ادبیات امروز و ادبیات کهن فارسی است. گاه در شعری به طلب محتوا زبان به سمت ادبیات گذشته میل میکند:
هنگام محرم شد و هنگام عزا، های
برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های (ص 33)
(ناگفته نماند که نشستن ردیف «های» با بار عاطفی بسیار، در این شعر 72 بیتی درخور تأمل است!)
و گاهی حال و هوای شعری دیگر، زبان نو و امروزی را میطلبد:
اول مهر رسید و من، در همان «اول آ» بودم
مثل گنجشک، دلم میزد؛ مثل گنجشک، رها بودم (ص 17)
رد پای بیدل نیز در این مجموعه، بسیار روشن است:
نه پلکی میزند عقلم، نه راهی میرود هوشم
چراغ خستهای در انتهای شهر خاموشم (ص 7)
دو کوچه بالاتر از تماشا، بهار شد، بال و پر تکاندم
نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم (ص 25)
نغمهاش در عین کثرت، جوش وحدت میزند
هرکه از مجموع آن زلف پریشان بگذرد (ص 42)
وقت است که از آینه بیرون بزنم باز
آیینه ندانست که در من چه سفرهاست (ص 94)
چه شبهایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم
نه عبرت را فراخواندم، نه غفلت را ادب کردم (ص 97)
چشم هوشی باز شد، آیینۀ حیران شدیم
یک سحر آیینه گم کردیم سرگردان شدیم (ص 107)
حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد
حیرتی گل کرد، عرفانها به دنیا آمدند (ص 61)
نام کتاب، صبح بنارس، (بنارس از شهرهای مهم تاریخی، فرهنگی و تجاری هند، و از مراکز قدیمی و مهم شیعیان شبهقارۀ هند بهشمار میآید)، و واژههای هند، هندو، گجراتی، معبد، رام رامی (ذکر مقدس هندوان) و... در شعرهای این کتاب، رد پایی از چند سال زندگی او در هندوستان است:
ای نسیم پر از عطر هندوها! هیچ از روح معبد خبر داری؟
هیچ از آغاز و مبدأ نمیپرسی؟ هیچ از انجام و مقصد خبر داری؟ (ص 43)
کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد
راه بیتالله اگر از هند و ایران بگذرد (ص 40)
با این حال شاعر به جای خودباختگی در برابر فرهنگ و باورهای بیگانه، نه تنها به حراست و حفظ فرهنگ و عقاید خود برخاسته، بلکه کوشیده است فرهنگ، مذهب و باورهای خود را به جامعۀ بیگانه بشناساند:
همه شب «رامرام»ی گفت و من «اللهالله»ی
هلال نیمۀ شعبان رسید و داغ من نو شد (ص 20)
از شراب مشرق توحید خواهد مست شد
گر نسیم هند، از خاک خراسان بگذرد (ص 42)
ای نسیمی که در کوچههای هند، شاهد «رامرام»ی و آرامی
از مدینه که میآمدی این سو، از مقام محمد خبر داری؟...
ای نسیمی که در کوچههای دهلی بوی عود و حنا میدهد جانت!
از نشابور آیا گذر کردی؟ از سناباد و مشهد خبر داری؟...
طوطی هند بودن نمیخواهم؛ من کبوتر، نه، آهوی دلتنگم
تو دلت سوز دارد؛ خبر دارم، من دلم درد دارد؛ خبر داری! (ص 44)
گرچه نام "رام" و "لچمن" نیز نام اوست
در نگاهم هیچ نامی جز "محمد" نیست
در دلم تا "اشهد ان لا اله" اوست،
گوش جانم وامدار زنگ معبد نیست (ص 58)
دوباره زلف بیفشان، بخوان، که عاشق و عطشان
دود به سوی حسینیۀ هندوی گجراتی (ص 122)
اما مهمترین وجه تمایز «صبح بنارس» با مجموعههای قبلی این شاعر، تفاوتی است که مخاطب هم در شعر و هم در خود شاعر این مجموعه با مجموعههای قبلی احساس میکند.
شعرهای این دفتر، نوعی دگرگونی در احوالات شاعر را نشان میدهند. در «صبح بنارس» قزوه گویی آن قزوۀ پرشور و عتاب قبل نیست:
یارب! مقیم ساحل آرامش توام
آن تاب و تب سر آمد و آن شور و شر گذشت (ص 68)
گذر زمان با کولهباری مملو از تجربههای تلخ و شیرین، تاریک و روشن، بر دوش او سنگینی میکند. شاعر دیگران را به بهرهبرداری از این تجربهها فرا میخواند تا بار حسرت خود را سبکتر کند:
به دوشم بار شبهایی و روزانیست پر حسرت
یکی این کوزههای کهنه را بردارد از دوشم (ص 7)
شعرها از سفری درونی حکایت میکند؛ نیاز به خاموشی و خلوت شاعر را از جنجال و فریاد برحذر داشته است و این احوال به گونهای است که او تفکر و تعامل با خود را به هیاهوی الفاظ و تعامل با دیگران ترجیح داده است:
سکوتستان فریاد است هر سطر غزلهایم
اشارتهای پنهانم، قیامتهای خاموشم (ص 8)
حال و هوای شعرها خلوتی عارفانه از شاعر را به ما نشان میدهد و گواه اشتیاق او به سیر و سلوک معنوی است:
رها از خود شدم آنقدر این شبها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد، نه با خویشان (ص50)
بیش از این، ناز نخواهیم کشید از دنیا
بعد از این دست من و دامن ناز رمضان
نکند چشم ببندم به سحرهای سلوک
نکند بسته شود دیدۀ باز رمضان (ص 85)
وقت است که از آینه بیرون بزنم باز
آیینه ندانست که در من چه سفرهاست (ص 94)
تنها صدا، صداست که باقیست؛ بگذار از صدا بنویسم
دلبستگی به خلق ندارم، میخواهم از خدا بنویسم (ص 53)
دور شو از خود که بانگ دورها را بشنوی
در نمازت گریۀ انگورها را بشنوی (ص 113)
هرچند گاهی احساس میشود شاعر هنوز در این وادی کاملا سکنی و قرار نگرفته است و هنوز باید با دنیای بیرون دست و پنجه نرم کند تا به رهایی برسد:
کاش میشد که سبکتر شوم از سایۀ خویش
آفتابا! تو بگو خواب گران را چه کنم؟ (ص 156)
البته خلوت شاعر، نه خلوت بیعاری و بیخیالی است و نه از سر بیدردی! قزوه شاعر اجتماع است؛ شاعر دردهای مردم. او از دست دردهای جامعه به کنج عزلت پناهنده نشده، بلکه همۀ زخمها و اخمها را بر دوش خود به خلوت خویش برده است:
درد را به ما تحفه دادهای، اشک را به ما هدیه کردهای
داغ تازهای دادهای به دل، درد بینهایتی به ما بده (ص 14)
ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد
ای زخم! مرهمی؛ که جراحت تمام شد (ص 21)
در این بازار، عاشقتر کسی کز خود نمیگوید
همیشه مرد کمگو دردهای بیشتر دارد (ص 24)
نبرد غیر اشک دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو (ص 28)
هیچ میپرسی آن سوی دریاها، مردمانی غریباند تنهایند؟
از غم بیشماران نمیپرسی؟ هیچ از درد بیحد خبر داری؟ (ص 43)
توجه ویژه و بیش از پیش شاعر به ماه مبارک رمضان و استفادۀ سازنده از این ماه انسانساز بسیار درخور تأمل است! البته ناگفته نماند که توجه به ماههای محرم، رجب و شعبان و مناسبتهای تاریخی دیگر که در فرهنگ شیعه اهمیت ویژهای دارند نیز در شعر او پررنگ است:
شب قدر است، لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان (ص50)
چند وقت است چراغ دل من کمسوست
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست! (ص 51)
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان (ص 84)
رمضان، کشتی نوح است؛ نمانید شما
ترسم آن است که خود را نرسانید شما (ص 86)
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما!
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما (ص 99)
به سلام رمضان، بر شدهام باز به بامی
ماه نو! ماه نو! از مات درودی و سلامی (ص 131)
مبارک شمایید و ماییم و آنها
که دل تازه کردند در بیکرانها
مبارک! مبارک! سحرها مبارک!
مبارک سحرها! مبارک اذانها! (ص 141)
در وداع رمضان، چشم و زبان گریه کنید
کاشمان چشم دگر بود و زبانهای دگر (ص 152)
ماه شعبان و رجب، نم نم اشکی شد و رفت
خانه ابریست، خدایا رمضان را چه کنم؟ (ص 155)
صبح با بادۀ شعبان و رجب آمده بود
آن که دیروز مرا داد جواز رمضان (ص 85)
این رجبها در من آغاز طلوع تازهایست
شور شعبان است در من، شور عاشورا بریز (ص 138)
شعبان به شعبان، شادمانیها گذشتند
داغ محرم تا محرمها همین جاست (ص 154)
عطر محبت به اهل بیت عصمت و طهارت(ع)، خاصه مولای متقیان و سالار عارفان، امام علی(ع)، در این مجموعه در کنار توجه به جنبههای گوناگون دین، اصول و فروع آن، و ارزشهای مذهب، گواه تمایل شاعر به عرفان حقیقی و راستین است:
مهربانا! یک دو جامی بیشتر از خود برآ
مستتر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد (ص 41)
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات؟
دست ما را برساند به دعای عرفات...
دردشان دردیست از درد ابوالفضل علی
تشنه لب با تن پرزخم لب شط فرات
نیست جز از جگر خونیشان این همه گل
نیست جز از نفس زخمیشان این برکات
یا حسین ابن علی عشق، دعای عرفهست
عشق آن عشق که بیرون بردم از ظلمات
پشت بر کعبه نکردی که چنان ابراهیم
به منا با سر رفتی پی رمی جمرات
به منا رفتی و قنداقۀ توحید به دست
تا بری باشی از ملعبۀ لات و منات
تو همه اصل و اصولی تو همه فرع و فروع
تو همه حج و جهادی تو همه صوم و صلات
ظاهر و باطن تو نیست بجز جلوۀ حق
که هم آیین صفاتی و هم آیینۀ ذات
مرحبا آجرک الله بزرگا مردا؟...
جبلالرحمه همین جاست همین جا که تویی
پای این سفره که نور است و سلام و صلوات (ص 15)
حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم
هر شام، از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم
من بندۀ علی و رضایم؛ بگذار تا به خویش بیایم
از حضرت علی بسرایم، از حضرت رضا بنویسم (ص 54)
عاشقم بر ذکر "یا رحمان" و "یا حنان" و "یا هو"
ذکر "یا منان" و "یا الله" را هم دوست دارم (ص 56)
هو هو! مددی، حق حق! مددی
حیدر، حیدر، من حیدریام (ص 83)
به بازار رضای او دو روزی کسب وجدان کن
متاع حسن خود را میفروشی؟! رد احسان کن (ص 103)
تو سلیمان میتوانی شد، ولی با چند شرط
شرط اول آن که حرف مورها را بشنوی
شرط آخر آن که برگردی به ظهر کربلا
محو عاشورا شوی و شورها را بشنوی (ص 114)
ز کشتهات چو بپرسد، یقول و انک آتی
هزار دجله به قربان تشنگان فراتی (ص 121)
قزوه شاعر انفلاب است و شعر او شعر آرمانها و ارزشهای انقلاب. در اینجا نیز قزوه از امام(ره) و شهیدان غفلت نکرده و مانند همیشه مدافع این آرمانها و ارزشهاست:
هنوز این کوچهها، این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
هنوز ای مهربان در ماتمت هر تار جان من
نیستان در نیستان، زخمههای شعلهور دارد (ص 2)
سلام بر همه الا به قلب مغلوبان
سلام بر همه الا به انقلابفروش (ص 78)
"خون نمیخوابد" چنین گفتند رندان پیش از این
کیست میخواهد که از خون شهیدان بگذرد؟ (ص 41)
من حنجرهام نذر شهیدان خداییست
من حنجرهام نذر تمام شهدا، های! (ص 39)
طبیعی است پا در دریای معنا گذاشتن، غبار کینهها و کدورتهای کاذب را از دل میزداید. قزوه دست آشتی و محبت به سوی دوستان قدیمی خود دراز کرده است. او بر این باور است که در عمیق جان آنها دوستی و زلالی است، اگرچه لقلقۀ زبانشان بهتان است و دشمني و دشنام!
دنیا به این نمیارزد تا دشمن کسی باشیم
هم شکوه میکنیم از خویش، هم شکوه میکنیم از هم (ص 46)
وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود
حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد...
کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد
کاش میشد تا مسلمان از مسلمان بگذرد (ص 42)
مصداق روشنتر از این ابیات، غزل شمارۀ 66 است. نکتۀ شایان ذکر آن است که تاریخ سرایش این شعر هیچ منافاتی با این ادعا ندارد؛ زیرا آوردن این شعر در این کتاب، آنهم بدون هیچ توضیحی، گواه بر این مدعاست که «ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم»1:
از شب كوچه و از صبح خيابان چه خبر؟
بيخبر نيستم از ايمان، از نان چه خبر؟
دلتان پنجرۀ بازترين، رو به خداست
قاصدك! راستي از "رحمت" و "باران" چه خبر؟
آفتابي است هواي دل "قيصر" آيا؟
بچهها خوباند؟ از خانۀ "سلمان" چه خبر؟
يادم از شعر "سهيل" آمد و شور "ساعد"
گفتم از اين چه خبر داري و از آن چه خبر؟
"بهمني" باز غزل ميخواند؟ ميخندد؟
از كتاب دل صدپارۀ "عمران" چه خبر؟
"منزوي"هاي جوان باز غزل ميگويند؟
"آسمان"، "فاضل"، از تك تك ياران چه خبر؟
راستي كاست "كاكايي" بيرون آمد؟
از ترانه چه خبر داري از "ايمان" چه خبر؟
در خبر خواندم "شوريده"ي "شيدا" هم رفت
دوستان! راستي از حال "پريشان" چه خبر؟
تا پري گفت كسي، ياد "فريد" افتادم
گفتم از "خسرو" خوبان صفاهان چه خبر؟
"مرتضي"! باز كه اين شبها بيخوابي تو!
از شفيعي چه خبر؟ هان ز خراسان چه خبر؟
چون غم كوه، غم كوه، بزرگ است غمت
از تركهاي كف دست بيابان چه خبر؟
صندوق خاطرهات پر شده از صبح و سلام
كس نميپرسد از گريۀ پنهان چه خبر!
ديدن هند به يك بار ميارزد، اي ماه!
از خراسان چه خبر داري؟ از ايران چه خبر؟ (ص 149)
عطر نفس اباعبدالله الحسین(ع) در بعضی از شعرهای این کتاب استشمام میشود؛ ابیاتی از یکی از همین غزلها (ص133) حسن ختامی است مبارک بر این یادداشت:
یکی زخیل شهیدان گوشۀ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کسی که بوی هوالعشق میدهد نفسش
کسی که عطر هوالله میدهد دهنش...
-----------------------------------------------------------------------------
1. گرچه در سایۀ لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم
(مصطفی محدثی خراسانی)
راضیه رجایی