موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

تازه ها (داستان)

بوته‎هاي خشکيده بابا آدم...
بريده‎اي از رمان منتشر نشده «گرگ‎سالي» فردي (از پروندۀ امیرحسین فردی)

بوته‎هاي خشکيده بابا آدم...

09 خرداد 1392 | 17:58
خداحافظي کرد و از مغازه‎ آمد‎ بيرون. هرچه ايستاد کسي نيامد. زمين زير سفره برف گم بود، تنها از رديف چنار‎هاي لاغر و لخت مي‎شد فهميد که راه پاي آن درختان است. داشت دير مي‎شد. ميان ماندن و رفتن مردد بود.
دیدار
داستان کوتاهی از ماریا رجایی نشلی

دیدار

02 خرداد 1392 | 17:13

با احتیاط به دور و برش نگاه کرد و از من خواست حسابی رو بگیرم تا کسی مرا نشناسد و بعد گفت: علی نمی‌تواند آفتابی شود. حسابی دنبالش هستند! تمام محله و خانۀ شما تحت نظر است.
نقد سه رمان نوجوان با محوریت دفاع مقدس در خبرگزاری فارس
در آستانه سوم خرداد صورت می‌گیرد

نقد سه رمان نوجوان با محوریت دفاع مقدس در خبرگزاری فارس

30 اردیبهشت 1392 | 12:01

سه رمان نوجوان با عناوین «گردان قاطرچی‌ها»، «باغ کیانوش» و «بازی‌ها و لحظه‌ها» فردا در آستانه سوم خرداد و آزادسازی خرمشهر در خبرگزاری فارس نقد و بررسی می‌شود.
تو هم بودی تکان می‌خوردی
داستان کوتاهی از سیدمهرداد موسویان

تو هم بودی تکان می‌خوردی

04 اردیبهشت 1392 | 14:57
الان برایت می‌گویم چرا. ما ماندیم و رئوف. توی محاصره افتاده بود بی‌پدر. با خودم گفتم تمام شد. کارش تمام شد. چه قدر الحمدالله گفتم. اما لامصب خودش را کشاند تا آن خانۀ روبه رو. خانه که چه عرض کنم...
چراغ شب
داستان کوتاهی از علی‌اصغر عزتی پاک به مناسبت ایام شهادت بانوی دو عالم

چراغ شب

24 فروردین 1392 | 17:14

مادر پوزخند مي‌زند: اما تو كه گفته بودي همين‌هايي كه داريم اصل هستند! پدر دست‌هايش را مي‌اندازد هوا و شكمش را مي‌دهد جلو؛ و قيافه‌اي حق به جانب مي‌گيرد: هنوز هم مي‌گويم اصل‌اند! امّا متحيِّرم كه پس چرا نور ندارند
دشنام (پروندۀ نادر ابراهیمی)
داستان کوتاهی از نادر ابراهیمی

دشنام (پروندۀ نادر ابراهیمی)

16 فروردین 1392 | 10:45

پس سنجاب را از جنگل بزرگ رانده بودند؛ چرا که او دشنام داده بود. سنجاب تنها شد و تنهایی به او امان اندیشیدن داد. با خود گفت: «دنیا پر از همه چیز است، و بی شک جنگل در میان آنها چیزی است...
آخرین سفر کشتی خیالی
داستان کوتاهی از گابریل گارسیا مارکز

آخرین سفر کشتی خیالی

09 فروردین 1392 | 23:14

آن نهنگ عظیم پنبة نسوز، آن حیوان غرش کننده را دید و دیوانه‌وار فریاد زد مردم بیایید آن‌را ببینید و سگ‌ها چنان به پارس کردن افتادند و زن‌ها چنان دست‌پاچه شدند که حتی پیرترین مردان نیز وحشت پدران خود را به‌خاطر آوردند
چهرۀ غمگين من
داستان کوتاهی از هانریش بل

چهرۀ غمگين من

17 اسفند 1391 | 15:16
خوشبختانه ما اکنون به کلانتري رسيده بوديم. در همين لحظه صداي آژيرها بلند شد و مژده داد که در لحظات بعد هزاران هزار شهروند به خيابان‌ها خواهند ريخت، هزاران هزار آدم با چهره‌هایی که در آن‌ها ...
پلاک 8
داستان کوتاهی از محمدرضا شرفی خبوشان

پلاک 8

07 اسفند 1391 | 18:38
انگار نه انگار! كفش ها يش را جست و از در حياط بيرون زد. در كه به هم خورد تازه فهميدم صداي گريه مي‌آيد! برق همان موقع آمد و صداي تلويزيون بلند شد. ننه با دستمال سفره صورتش را پوشانده بود
تکثیر پر دردسر
داستان کوتاهی از حسن کیقبادی

تکثیر پر دردسر

27 بهمن 1391 | 09:28
وقتي از شهر راه افتاديم خيلي كله‌ام باد داشت. اصلا قديمترا فك می‌كردم خيلي حاليمه. ولي همون شب دستگيرم شد كه بلف اضافه هم باعث دردسره. طفلي صادق هيچ جوره دلش رضا نبود با ما بياد.
صفحه 25 از 27ابتدا   قبلی   18  19  20  21  22  23  24  [25]  26  27  بعدی   انتها