داستان کوتاهی از محمدقائم خانی
14 بهمن 1391 |
22:55
پرویز اسلحه را از دست مجید گرفت و گفت: «چند وقته کش رفتی؟» مجید اسلحه را سریع پس گرفت و گفت: «صاحابش فقط داده به من.» پرویز بلند شد و به سمت میز رفت. نقشه را لوله کرد وکنار گذاشت
داستان کوتاهی از محمدحسین محمدی
05 بهمن 1391 |
19:37
مرد مجبورمان ساخت به پایین جاده برویم. مردم هم دور ما جمع شده بودند. در همینجا كه حالا ایستاده شدهایم و جنازههایمان را میبینیم ایستاده بودند. مرد پیكادار ما را لب چاه ایستاد كرده بود
داستان کوتاهی از سیدمحمدرضا خردمندان
27 دی 1391 |
20:16
سر آخرين كوچۀ بن بست روستا ماشين را پارك ميكنم و پياده ميشوم. به خانه هاي كاهگلي توي كوچه نگاه ميكنم و با خودم ميگويم:«يكي از همين هاست!»
داستان کوتاهی از مینو رضایی
08 دی 1391 |
11:56
از تلفن عمومی به کیایی آدرس رو میدم. با صدایی لرزان و هیجانزده. منطقۀ کجور حوالی نوشهر. یه منطقۀ ییلاقیه. هواش وحشتناک سرده. کیایی همیشه تاکید داره از خونۀ همسایهها بهش تلفن نزنم.
بازخوانی حکایتی از مرزباننامه
07 دی 1391 |
21:11
اینک بر عزم این تبرک آمدم تا برکات انفاس و استیناس تو دریابم، و لحظهای به محاوَرَت و مجاوَرَت تو بیاسایم، و ترا آگاه کنم که پادشاه وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که برکس بیداد کند
داستانی از احمد مطر؛ ترجمۀ محسن رضوانی
04 دی 1391 |
00:11
نمایندۀ جمعیت دفاع از رودهها نیز در گفتگو با رادیو «مونت کارلو»، نسبت به این رفتار اظهار انزجار کرد و از دعبول خواست فوراً از هر دو رودۀ کوچک و بزرگ خود خارج شود. وی در این گفتگوی رادیویی اظهار کرد: «من در تمام زندگیام چنین حرکت س...
داستان کوتاهی از مهدی بنائیان
25 آذر 1391 |
17:01
مرد دور خودش ميپيچيد و غر ميزد. او را که ديده بود از روي جوي آب بلندش کرده و انداخته بود روي صندلي عقب. زن هنهن کنان آمده بود کنار ماشين. نتوانسته بود از روي جوی رد شود؛ رفته بود تا پل کمي آن طرفتر. کيف شکل هاجش را پرت کرده بود روي صندلي و توپيده...
داستان کوتاهی از مریم دهخدایی
14 آذر 1391 |
23:25
زمان را گم کردم. توی خانۀ خودم هستم یا توی خانۀ زهرا؟ قبل از پرت شدن به جایی دیگر، با شک و تردید از افسانه پرسیدم: «عینکیه؟» افسانه سر تکان داد: «مگه میشناسیش؟» بعد قیافۀ ناراضی میگیرد: «یه کم تند تند حرف میزنه»...
داستان کوتاهي از داوود غفارزادگان
07 آذر 1391 |
17:28
تا آنوقت، آنهمه پول را يكجا نديده بودم! كم نبود. سه هزار درهم! و پشتبندش، وعده وعيدهاي امير عبيدالله. ترس هم بود. آخر من كه يك غلام بيشتر نبودم