موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

تازه ها (داستان)

بازی خون
داستان کوتاهی از محمدقائم خانی

بازی خون

14 بهمن 1391 | 22:55
پرویز اسلحه را از دست مجید گرفت و گفت: «چند وقته کش رفتی؟» مجید اسلحه را سریع پس گرفت و گفت: «صاحابش فقط داده به من.» پرویز بلند شد و به سمت میز رفت. نقشه را لوله کرد وکنار گذاشت
مردگان
داستان کوتاهی از محمدحسین محمدی

مردگان

05 بهمن 1391 | 19:37

مرد مجبورمان ساخت به پایین جاده برویم. مردم هم دور ما جمع شده بودند. در همین‌جا كه حالا ایستاده شده‌ایم و جنازه‌های‌مان را می‌بینیم ایستاده بودند. مرد پیكادار ما را لب چاه ایستاد كرده بود
لیست لعنتی و تیک سبز
داستان کوتاهی از سیدمحمدرضا خردمندان

لیست لعنتی و تیک سبز

27 دی 1391 | 20:16
سر آخرين كوچۀ بن بست روستا ماشين را پارك مي‌كنم و پياده مي‌شوم. به خانه‌ هاي كاه‌گلي توي كوچه نگاه مي‌كنم و با خودم مي‌گويم:«يكي از همين هاست!»
بازی
داستاني از محمود خداوردي

بازی

10 دی 1391 | 13:44

زن گفت : اون وقتی رفت خرمشهر دیگه هیچ وقت بر نگشت ، چند ماهی بیشتر طول نکشید نامزدی مون . مرد گفت : دفعه قبل یادمه گفتی کردستان ! زن جوابش را با خونسردی داد : خرمشهر یا کردستان برای تو چه فرقی می کنه که مثل چماق همیشه تو سرم می کوبی ؟ مرد سرش را...
خرمالوهای گسِ گس
داستان کوتاهی از مینو رضایی

خرمالوهای گسِ گس

08 دی 1391 | 11:56

از تلفن عمومی به کیایی آدرس رو می‌دم. با صدایی لرزان و هیجان‌زده. منطقۀ کجور حوالی نوشهر. یه منطقۀ ییلاقیه. هواش وحشتناک سرده. کیایی همیشه تاکید داره از خونۀ همسایه‌ها بهش تلفن نزنم.
داستان روباه و خروس
بازخوانی حکایتی از مرزبان‌نامه

داستان روباه و خروس

07 دی 1391 | 21:11

اینک بر عزم این تبرک آمدم تا برکات انفاس و استیناس تو دریابم، و لحظه‌ای به محاوَرَت و مجاوَرَت تو بیاسایم، و ترا آگاه کنم که پادشاه وقت منادی فرمودست که هیچ کس مبادا که برکس بیداد کند
ماجراي دعبول
داستانی از احمد مطر؛ ترجمۀ محسن رضوانی

ماجراي دعبول

04 دی 1391 | 00:11

نمایندۀ جمعیت دفاع از روده‌ها نیز در گفتگو با رادیو «مونت کارلو»، نسبت به این رفتار اظهار انزجار کرد و از دعبول خواست فوراً از هر دو رودۀ کوچک و بزرگ خود خارج شود. وی در این گفتگوی رادیویی اظهار کرد: «من در تمام زندگی‌ام چنین حرکت س...
چشم چشم دو ابرو
داستان کوتاهی از مهدی بنائیان

چشم چشم دو ابرو

25 آذر 1391 | 17:01

مرد دور خودش مي‌پيچيد و غر مي‌زد. او را که ديده بود از روي جوي آب بلندش کرده و انداخته بود روي صندلي عقب. زن هن‌هن کنان آمده بود کنار ماشين. نتوانسته بود از روي جوی رد شود؛ رفته بود تا پل کمي آن طرف‌تر. کيف شکل هاجش را پرت کرده بود روي صندلي و توپيده...
جایی دیگر
داستان کوتاهی از مریم دهخدایی

جایی دیگر

14 آذر 1391 | 23:25
زمان را گم کردم. توی خانۀ خودم هستم یا توی خانۀ زهرا؟ قبل از پرت شدن به جایی دیگر، با شک و تردید از افسانه پرسیدم: «عینکیه؟» افسانه سر تکان داد: «مگه می‌شناسیش؟» بعد قیافۀ ناراضی می‌گیرد: «یه کم تند تند حرف می‌زنه»...
روايت غلامِ عبيدالله بن زياد
داستان کوتاهي از داوود غفارزادگان

روايت غلامِ عبيدالله بن زياد

07 آذر 1391 | 17:28
تا آن‌وقت، آن‌همه پول را يك‌جا نديده بودم! كم نبود. سه هزار درهم! و پشت‌بندش، وعده وعيدهاي امير عبيدالله. ترس هم بود. آخر من كه يك غلام بيشتر نبودم
صفحه 26 از 27ابتدا   قبلی   18  19  20  21  22  23  24  25  [26]  27  بعدی   انتها