یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحۀ بیستم
«بیعت با امیرالمؤمنین» به روایت «سلمان کدیور» | از کتاب «پس از بیست سال»
04 خرداد 1398
20:41 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 4 رای
شهرستان ادب: سلمان کدیور نویسندۀ جوانی است که نخستین رمانش در نمایشگاه کتاب امسال رونمایی شد؛ «پس از بیست سال». رمانی تاریخی که به برههای از تاریخ صدراسلام و زندگی مولاامیرالمؤمنین میپردازد. پس از بیست سال یک رمان تاریخی است که به گفتۀ نویسندۀ آن، قصه در نگارش آن اولویت داشته است بر تاریخ. کدیور میگوید «سعی کردم خودم را ازتاریخ بیرون بکشم و به عنوان یک قصه به کار نگاه کنم» و شاید همین نکته باعث جذابیت این اثر شده است. تعلیق در رمان پس از بیست سال، از عناصر مهم جذابیت آن است که باوجود آگاه بودن خوانندۀ رمان تاریخی از پایان ماجرای کتاب، همچنان اثرگذار است.
همانطور که گفته شد، محوریت این رمان حضرت علی (علیهالسلام) و ماجرای جنگ صفین است. ضمن عرض تسلیت در شب شهادت مولاامیرالمؤمنین، در تازهترین مطلب «یک صفحه خوب از یک رمان خوب»، صفحهای از این رمان را با هم میخوانیم:
چند لحظه که گذشت و مردم ساکت شدند، مالک گفت: «ای مردم! وای بزرگان! امروز برای دو امر مهم در این جا جمع شدهایم. نخست برای بیعت اهالی من با امیرالمؤمنين و دوم برای مشورت با شما پیرامون جنگ با پسر ابوسفیان. آیا هیئت یمنیان در این جمع حاضرند؟»
مردی از گوشه مسجد به پا خاست و گفت: «یمنیان همیشه در رکاب وصی رسول خدا حاضرند.» و به همراهی چندین مرد جمعیت را شکافت و پیش آمد.
مردی که کنار سلیم نشسته بود، گفت: «بسیار مشتاق بودم نماینده مشاهیر یمن را ببینم.»
مرد دیگر گفت: «اینان از کدام قبيلة يمناند؟»
از تمام قبایل. امیرالمؤمنین برای حاکمشان حبیب بن منتخب، نامه ای فرستاد و خواست که نمایندگانی از آن دیار برای بیعت بفرستد. آن طور که شنیده ام ، حبیب صد نفر از بهترین مردم يمن را گرد آورد و از میان آنان هفتاد نفر را جدا ساخت و از میان آنان سی نفر را و از میان آنان این ده نفر را گسیل داشته و از میان این ده نفر یک تن را به عنوان نماینده منیان برگزیده است .
به گمانم آن مرد، او که پیشاپیش آنان است، برگزیده باشد.»
سلیم به مرد یمنی و یارانش که روبهروی منبر علی رسیده بودند، نگاه کرد. مرد با صدایی رسا گفت: «سلام بر تو ای امام عادل، ای ماه تمام، ای شیر شجاع میدان نبرد! درود خدا بر تو که از تمام مردم افضلی، درود و صلوات خدا بر تو و بر آل تو... ای علی، شهادت میدهم که تو به حق و صدق امیرالمؤمنینی، و همانا تو وصی رسول خدا و خلیفهی پس از او و وارث علم او هستی.
«ای علی، نفرین خدا بر آنکه حق تو را انکار و مقام بزرگت را کتمان نماید، تو صبح نمودی در حالی که امیر و معتمد اسلام هستی. هر آینه عدالت تو جهان را پُر ساخته و چون باران، پی در پی رحمت و رأفتت بر همگان برکت آورده است.»
سپس در حالی که جمعیت از فصاحت و بلاغت مرد به تحسین آمده بود، چند قدم نزدیک شد و نامهی حاکم یمن را به امام داد.
علی نامه را خواند و خرسند شد. مرد دوباره با صدایی رسا و جملاتی فصیح گفت: «من به نمایندگی از تمام اهالی یمن، که جملگی از دوستداران تو هستند، با تو بیعت میکنم. پس هر جا میخواهی ما را بفرست که بیشک ما را مردانی شجاع و با تدبیر خواهی یافت.»
علی لبخندی زد و گفت: «خداوند شما را رحمت کند.»
-«ما برای اطاعت از تو به جهان پای گذاشته و به فرمان تو از جهان خواهیم رفت. ما را در هر بلا و فتنهای آزمایش کن تا صدق ما بر تو آشکار گردد.»
مالک به عمّار نگاه کرد که با لبخند تحسینبرانگیز و چشمان به شوقآمدهاش به نمایندهی یمنیان خیره شده بود.
امام سری به تأیید تکان داد و گفت: «نام تو چیست ای مرد؟»
-«عبدالرحمن.»
-«فرزند کدام یک از یمنیان هستی؟»
-«فرزند ملجم.»
سلیم به امام نگاه کرد که ناگهان در هم شده و لبخندش زایل گشته بود.
-«آیا تو مرادی هستی؟»
-«بلی یا امیرالمؤمنین.»
امام سر به زیر افکند و ساکت در حالی که زیر لب آیهی استرجاع را زمزمه میکرد، در هم رفت.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.