موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه بیست‌وپنجم

«یوم‌ التوپ» به روایت «محمدرضا شرفی خبوشان» | از کتاب «بی‌کتابی»

14 مرداد 1398 13:23 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای
 «یوم‌ التوپ» به روایت «محمدرضا شرفی خبوشان» | از کتاب «بی‌کتابی»

شهرستان ادب: چهارده مرداد 1285 شمسی روزی بود که بالاخره مبارزات مشروطه‌خواهان ایرانی به ثمر نشست و مظفرالدین شاه قاجار که در بستر بیماری بود، ناچار شد تا خواسته‌های متحصنین را بپذیرد و فرمان مشروطیت را، که به دست‌خط قوام السلطنه دبیر دربار تحریر شده بود، امضا کند.

اما هنوز مشروطیت ایرانی دو سالگی خودش را ندیده بود که محمدعلی‌شاه قاجار، میراث پدرش را تاب نیاورد و ولادیمیر پلاتونوویچ لیاخوف روسی را، که به سمت فرماندار نظامی تهران منصوب کرده بود، این‌بار مأمور سرکوب مشروطه‌خواهان و به توپ بستن مجلس کرد. تصمیمی که بیش از سرکوب مشروطه‌خواهی، پایان حکومت خودش را رقم زد تا کوتاه‌ترین دوران سلطنت در سلسلۀ قاجار را به نام خود ثبت کند.

آنچه به مناسبت سالروز صدور فرمان مشروطیت در ستون «یک‌صفحۀ خوب از یک رمان خوب» می‌خوانید، روایت محمدرضا شرفی خبوشان است از به توپ بستن مجلس یا «یوم التوپ» که از آن با عناوین دیگری نظیر «توپ‌بندی مجلس» «ضرب حکومت» و «واقعۀ ارتجاعیه» نیز یاد می‌شود.

خبوشان در اثر تحسین‌شدۀ «بی‌کتابی» یوم التوپ را از زبان یک نیروی قزاق حاضر در سرکوب مشروطه‌خواهان به تفصیل و با توصیفاتی ملموس روایت می‌کند. آنچه در روایت خبوشان از این روز ملموس و مغتنم است، روایتی است از سایر اتفاقات روز شومی که به یوم التوپ می‌شناسیم؛ اتفاقاتی نظیر به توپ بستن مسجد سپهسالار و قتل‌عام مشروطه‌خواهانِ پناه‌گرفته در مسجد و اعدام‌ها و خون‌ریزی‌های باغ شاه.

«بی‌کتابی» نام رمانی از محمدرضا شرفی خبوشان است که از سوی انتشارات شهرستان ادب انتشار یافته و علاوه بر جایزۀ کتاب سال، جایزۀ ادبی جلال آل احمد را نیز در کارنامه دارد.  

در ادامه دو بخش از روایت خبوشان از روز به توپ بستن را برای شما مخاطبان ستون «یک صفحۀ خوب از یک رمان خوب» آورده‌ایم:

 

شرط کرده بود تا کلک مجلس را نکنده، اطاعت از دستورات تازه نمی‌کند

شخص پالکونیک حاضر شده بود، از درشکه پایین آمده بود، سوار بر اسب قزلش، دستور سختی محاصره را می‌داد. یک دستش را گرفته به قبضۀ شمشیر، دست دیگرش به افسار، کمر را صاف کرده بود، سینه جلو داده بود. با مهمیزهایش به شکم اسب می‌زد،  اسب را از جا می‌پراند، خودش را از این دسته به آن دسته می‌رساند.

اسبش سم بر زمین می‌کوفت، از عقبش سنگریزه بلند می‌شد، دم قرمزش را بالا می‌گرفت، دندان نشان می‌داد، کفلش برق می‌زد در آفتاب، یورتمه می‌رفت. سنگ‌ریزه می‌خورد به لولۀ توپ، می‌خورد به چرخ‌ها، به عرّاده‌های فشنگ‌انداز، به صندوق‌های قورخانه، صدا می‌کرد، قزّاق‌ها فحش می‌دادند، سربازهای سیلاخوری نمی‌گذاشتند جلو بیایند.

پالکونیک از دو هفته قبل داده بود تفنگ‌های کهنه را با تفنگ‌های پنچ‌تیر فرانسوی عوض کرده بودند و توپ‌های شیندر را که تازه وارد شده بود، داخل قزّاق‌خانه و باغ شاه کرده بود. با شاه شرط کرده بود تا کلک مجلس را نکنده، اطاعت از دستورات تازه نمی‌کند. بیم داشت شاه را بترسانند، دلش را خالی کنند، کار ناقص بماند، مجلس خراب نشود.

اگر سوارِ کار نمی‌شدیم، همه‌چیز از دست می‌رفت؛ مجلس‌خواهان به خودشان می‌آمدند، به سرشان می‌زد شاه را عزل کنند. شاه این را نمی‌دانست. احمق‌تر از  این بود که بداند، اما پالکونیک احمق نبود. آمده بود مجلس را به توپ ببندد، سقفش را بر سر نماینده‌ها خراب کند، بساط این پدر سوخته‌ها را جمع کند.

این کار باید به توسط ما انجام می‌شد. کی از ما بهتر؟ ما ترتیب داریم، نظم داریم، نسق داریم.
(بی‌کتابی، صفحۀ 118)

 

مشروطه را گیر انداخته بودیم

ما آنجا بودیم، مشروطه را گیر انداخته بودیم. مشروطه از ترس می‌لرزید و لابد آن گوشه با دیدن ما خودش را خراب کرده بود. این اولین شکار یوم التوپ ما بود.

حرف نزدیم. از جا بلند شدیم. شوشکه‌ها را طرفش گرفتیم. نزدیکش رفتیم. مشروطه پشتش را فشار داد به سه کنج دیوار. تصور کردیم با همان کمر نحیف می‌خواهد دیوار را ویران کند، تار را به هم بریزد، از چنگالمان فرار کند.

بعد دیدیم چیزی درخشید. مشروطه همان‌طور نشسته و مچاله، لولۀ تفنگش را به طرف ما گرفت. دستار سیاه باریکی دور سرش بسته بود، محاسن تُنُکی داشت. بلند شد ایستاد، عبایش از دوشش سُر خورد، افتاد پشت پایش. می‌توانستم لرزیدن آن دو پا را که مثل چوب خشک به هم می‌خورد، حس کنیم.

مشروطه می‌لرزید. مثل دوک لاغر بود. همه بی‌اینکه به هم بگوییم، می‌دانستیم یوم التوپ اگر تمام شود و قزاق‌ها و سرباز‌ها درِ اتاق را باز کنند، ما را که مخفی شده‌ایم، ببینند، ننگ بزرگی است. بدتر از آن، خبر به پالکونیک می‌رسید، لابد در حیاط قزّاق‌خانه به شلاقمان می‌بست یا حبسمان می‌کرد در انبار. حالا ما مشروطه را داشتیم و می‌توانستیم با پارچه پارچه کردنش دلاوری‌مان را نشان بدهیم و عاقبت خودمان را به‌خیر کنیم.

من خیالم برد خودم سرش را ببرّم، دست بگیرم، از آن اتاق، با سرِ بریدۀ مشروطه بیرون بیایم. آن پنج نفر قزّاق دیگر هم فکر مرا داشتند. محال بود کنار بایستیم و بگذاریم این غنیمت، فقط نصیب یک نفر بشود. کار دیگری هم می‌شد کرد. شش نفر بودیم، می‌توانستیم شش تکه‌اش کنیم و هر کدام، یک تکّه‌اش را با خودمان بیرون ببریم.

(بی‌کتابی، صفحۀ 124)

 

 انتخاب و مقدمه: حسین گلزار


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  •  «یوم‌ التوپ» به روایت «محمدرضا شرفی خبوشان» | از کتاب «بی‌کتابی»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.