موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
به مناسبت زادروز شاعر

بچۀ جوادیه | شعری از عمران صلاحی

01 اسفند 1400 08:00 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
بچۀ جوادیه | شعری از عمران صلاحی

شهرستان ادب: به مناسبت زادروز عمران صلاحی، شاعر نام‌آشنای معاصر، ستون شعر سایت شهرستان ادب را با شعری از او که به معرّفی محلّۀ خویش پرداخته، به‌روز می‌کنیم.

 

من بچّۀ جوادیه‌ام

من بچّۀ منیریه

مختاری

گمرک

فرقی نمی‌کند

این رودهای خسته به میدان راه‌آهن می‌ریزند

میدان راه‌آهن، دریاچه‌ای بزرگ

دریاچۀ لجن

با آن جزیره‌اش

و ساکن همیشگی آن جزیره‌اش

گفتم همیشگی؟

آب از چهار رود

می‌ریزد:

رود جوادیه

رود امیریه

سی‌متری

شوش

و بادبان گشوده بر این رودها

نکبت

می‌رانم

با قایقی نشسته به گل

 

من بچّۀ جوادیه‌ام

از روی پل می‌گذری

غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود

ای خطّ راه‌آهن

ای مرز

با پرده‌های دود

چشم مرا بگیر

مگذار من ببینم چیزی را در بالا

مگذار من بخواهم

مگذار آرزو

در سینه‌ام دواند ریشه

مگذار

ای دود

 

یک روز اگر محلّۀ ما آمدی

همراه خود بیاور چترت را

اینجا هوا همیشه گرفته‌ست

اینجا همیشه ابر است

اینجا همیشه باران است

باران اشک

باران غم

باران فقر

باران کوفت

باران زهر مار

اینجا هوا همیشه بارانی‌ست

وقتی که باران می‌بارد

یعنی همیشه

باید دعا کنیم

و از خدا بخواهیم

نیرو دهد به بام کاهگلی‌مان

باید دعا کنیم

دیوارها

تابوت سقف‌ها را

از شانه بر زمین نگذارند

باید دعا کنیم که از درزهای سقف

آوای اضطراب قطرۀ باران

در طشت

ننشیند

باید دعا کنیم

همراه مادر که دو دستش

هی تیر می‌کشد

همراه مادری که دو چشمش

می‌سوزد

و چند تکّه پیرهن کهنه

افتاده در کنارش

پاره

 

کشتارگاه

در آخر جوادیه

این سوی نازی‌آباد است

و مردم محلّۀ من هر صبح

با بوی خون

بیدار می‌شوند

در بوی تند شاش و پهن

اینجا بهار بینی خود را می‌گیرد

سگ‌های نازی‌آباد

در بوی لاشه‌های کهن عشق می‌کنند

میعادگاهشان

کشتارگاه

انبوه گوسفندان

تصویر کوره‌های آدم‌سوزی را

در ذهنم

بیدار می‌کنند

از دور، آه تیرۀ آدم‌ها

از توی کوره، چنگ بر افلاک می‌زند

از توی کوره‌های آدم‌سوزی

انگار باید همیشه غم

آجر به روی آجر بگذارد

 

من بچّۀ جوادیه‌ام

وقتی درشکه‌چی

شلّاق می‌کشد

خطّی کنار صورت من رسم می‌شود

در گمرک امیریه وقتی بودیم

در کوچۀ قلمستان درس می‌خواندیم

و عاشق بزن‌بزن بودیم

با بچّه‌های مدرسۀ دیگر

در کوچه‌های خلوت

دعوا می‌کردیم

و با لباس پاره

می‌آمدیم خانه

در روزهای خستۀ تابستان

شاگرد می‌شدیم

در پیش یخ‌فروش و میوه‌فروش و لحاف‌دوز

قصّاب یا که نجّار

و پول‌هایمان را

در سینمای «نور»

خرج می‌کردیم

در سینما

یا سوت بلبلی بود

یا فحش خوارمادر

یا دعوا

در ضمن

آهنگ صفحه‌های قدیمی

شب‌ها میان کوچه

می‌خواستم

مانند تارزان

از رشته‌های نور بگیرم

و از این طرف به آن طرف بروم

و مثل صاعقه

بر دشمنان خویش

فرود آیم

شب‌ها که روی ایوان می‌خوابیدم

در عالم کرات سماوی بودم

و ابرها مقابل چشمانم

صد شکل می‌شدند

در غرفه‌های ابر چه دنیایی بود

 

در این محلّه اکثر مردم

محصول ناله‌های قطارند

زیرا که نصفه‌شب

چندین بار

هر مادر و پدری از خواب می‌پرد

سوت قطار یعنی

آن بچّه‌ای که تیر و کمانش

چشم چراغ‌های محل را

از کاسه درمی‌آرد

سوت قطار مساوی‌ست

با بچّه‌ای که توپ گلینش

بر قامت تو

مهر باطله خواهد زد

اینجا قطار، زندگی مردم است

با سوت او به خواب فرو می‌روند

با سوت او

بیدار می‌شوند

اینجا قطار مونس خوبی‌ست

 

من بچّۀ جوادیه‌ام

من عاشق صدای قطارم

هر شب قطار

از تونلی که خاطره‌هایم درست کرده، می‌گذرد

وقتی قطار می‌گذرد

در ایستگاه خاطره‌هایم

می‌ایستد

چون جمله‌ای به حالت مکث

انبوه خاطراتم

با جملۀ طویل قطار

بر خطّ راه‌آهن

هر شب نوشته می‌شود و پاک می‌شود

وقتی قطار می‌گذرد

من مثل مرد سوزن‌بان

از دخمه‌ای که بر لب خط است

پا می‌نهم به بیرون

تا خط عوض کنم

وقتی قطار می‌گذرد

چون پیرمرد سوزن‌بان

چشمان خستۀ خود را

در دست خود گرفته

تکان می‌دهم

تا کورسوی فانوسم

در سرگردانی گم گردد

وقتی قطار می‌گذرد

من بر سطر تقاطع خط‌ها

در تاریکی

می‌گریم

من با قطار، الفت دیرین دارم

و در مسیر آن

صدها هزار خاطرۀ شیرین دارم

وقتی قطار می‌گذرد

در ایستگاه خاطره‌ها

می‌ایستد

و خاطرات کهنه

مثل مسافران شتابان

از هر طرف سوار می‌شوند

وقتی قطار می‌گذرد

وقتی قطار می‌گذرد...

 

من بچّۀ جوادیه‌ام

در این محل هنوز

موی سبیل

پیمان محکمی‌ست

و تکّه‌های نان

سوگند استوار

با آنکه بچّه‌ها و جوان‌ها

از نسل ساندویچند

و روز و شب

دنبال پوچ و هیچ‌اند

بر بام‌ها

روییده شاخه‌های فلزی

بر بام‌ها

باد دروغ می‌وزد

موج فریب می‌گذرد

و شاخه‌های خشک فلزی

از این هوای تار و دروغین

سرشار می‌شوند و

پربار می شنوند

این شاخه‌های خشک فلزی

با ریشه‌های شیشه‌ای خود

از مغز ساکنان این محلّه غذا می‌گیرند

به شاخه‌های خشک فلزی

حتّی کلاغ‌ها هم مشکوکند

بر بام‌ها شکوه کبوترها دیگر نیست

زیرا کبوتران

مغلوب مرغ‌های فلزی گشته‌اند

از روی شاخه‌های فلزی

اینک عبور مرغ‌های فلزی‌ست

اکنون کبوتران

در سینۀ ملول کبوتربازان

می‌لرزند

با دست و بال زخمی

 

من بچّۀ جوادیه‌ام

من هم‌محلّ دزدانم

دزدان آفتابه

من هم‌محلّ میوه‌فروشان دوره‌گرد

من هم‌محلّ دردم

این روزها دیگر

چون بشکه‌های نفتم

با کمترین جرقّه

می‌بینی

ناگاه

تا آسمان هفتم

رفتم


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • بچۀ جوادیه | شعری از عمران صلاحی
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.