19 دیماه سالروز تولد محمد ایوبی است. از این روی با احمد بیگدلی گفتگویی داشتیم دربارة او و آثارش. ضمن سپاسگزاری از استاد احمد بیگدلی که با بزرگواری و صمیمیت به سؤالات ما پاسخ گفتند، مخاطبان سایت را به خواندن این مصاحبه دعوت میکنیم:
با توجه به اینکه شما با آقای محمد ایوبی همشهری هستید میخواستیم از ماجرای آشنائی شما با ایشان بدانیم.
ایوبی سه سال از من بزرگتر بود و خیلی زودتر از من نویسندگی را شروع کرد. زمانی که من تازه قدمهای خردسالی را در داستاننویسی بر میداشتم، ایوبی، منصور، نسیم خاکسار، ناصر تقوایی، نظام رکنی، پرویز زاهدی و دوستان دیگرشان یک جنگ ادبی راه انداخته بودند. در آن روزگار اهواز و آبادان از مراکز مهم داستاننویسی ایران به شمار میآمد و مترجمان توانمندی همچون نجف دریابندری و صفدریان از این خطه برخاستند.
تابستان1352درکرمانشاه بود که با آقای ایوبی در دوران فوق دیپلم آشنا شدم و در خرمشهر، این آشنایی بیشتر شد. در سالهای 51 تا 54 حدود 250 کیلومتر از هفتتپه تا خرمشهر را طی میکردم تا از او کتاب به امانت بگیرم. داستانهای اولیهام را همانجا برایش میخواندم که دو تای آنها در مجموعة اولم «شبی بیرون از خانه» چاپ شده است. بعدها در دزفول با همراهیِ غلامحسین ساعدی، حمید مهرآرا و عبدالرضا ملهمی گروه تئاتری به تبعیت از ایوبی و دوستانش و تلهتئاترهای تلویزیونیشان که در مرکز سیمای خلیج فارس (آبادان) ضبط میشد و از شبکة سراسری پخش میشد، تشکیل دادیم که به این ترتیب پیوند میان ما ریشة عمیقتری پیدا کرد، سال1356 من وارد دانشکدة هنرهای دراماتیک تهران شدم و ایوبی هم آمد که لیسانس تاریخ بگیرد. هر دو هم دبیر دورة راهنمایی بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
برایمان خاطرهای از آقای محمد ایوبی تعریف کنید.
داستانی به نام «در زیر آفتاب» را که در مجموعة شبی بیرون از خانه چاپ شده است، نوشتم و تصمیم گرفتم آن را برای ایوبی بخوانم. برای شام با ایوبی و چند دوست دیگر بیرون رفتیم. داستان را همانجا خواندم. ایوبی بدون تعارف آن را از من گرفت و پاره کرد. چند روز بعد حدود ده جلد کتابی را که با دقت از کتابخانهاش انتخاب کرده بود به من داد و گفت: «بخوان و کتابِ خوب را خوب بخوان!» در یکی از همین کتابها بود که به نقل از لئوناردو داوینچی خواندم: «بدبخت شاگردی که از استادش بهتر نشود.» گوشوارهای توی گوشم نبود، حالا هم نیست. اما این جمله را آویزة گوشم کردهام تا به نتیجة آن برسم. اگر عمری باقی ماند...
با توجه به اینکه از نظر سنی هم فاصلة چندانی با ایشان نداشتید و هر دو نویسنده و داستاننویس بودید، آیا دربارة نوشتههایتان با هم گفتگو میکردید؟ دربارة کارهای یکدیگر هم نظر میدادید؟
فاصلة سنی من و ایوبی سه سال بیشتر نیست، اما شیوة نوشتنمان تفاوت زیادی با هم داشت. زبان فاخر و آراسته، تغزلی و گاهی متکلفانة ایوبی و تأکید بر ساختار زبانی و تحلیلی او را میشود از همان تکداستانهای سالهای 50 و 51 به بعد که در مطبوعات آن روزها چاپ میشد با زبان رمانهای این سالهای اخیرش تفاوت چندانی نکرده است. اگر این شیوة نوشتن را یک اصل بدانیم، ایوبی هرگز از آن عدول نکرد مگر آنکه پختهتر شده باشد. من اما متفاوت بودم و هستم. برای من به همان اندازه، فرم و آراستگی زبان اهمیت دارد، اما مسیری پرفراز و نشیب پشت سر گذاشتهام و از سال 85 تا حدودی تکلیفم را با خودم و نوشتنم روشن کردهام. در هر صورت زمان مراودة خانوادگی ما که در واقع در تهران شکل گرفت، شش سالی طول کشید. شهریور سال 1360 من دانشکده را رها کردم و به یزدانشهر نجفآباد کوچ کردم؛ زیرا در آن زمان اهواز آماج حملات دشمن قرار داشت. در این مدت شاید ایوبی تنها دوست من بود که زبان همدیگر را میفهمیدیم. اگر چه در حاشیه بودم و او در مجموع دوستان زیادی در تهران داشت و از امکانات رفاهی بسیار بهتری برخوردار بود؛ اما من به جز یکی دو نفر از هم دانشکدهایهایم، با کسی بدانگونه که میشد با ایوبی از ادبیات به ویژه داستان حرف زد، ارتباط چندانی نداشتم. آن روزها قرار بود من نمایشنامه بنویسم و تئاتر میخواندم. اما نمیتوانستم دل از داستان بردارم و به همین جهت نتوانستم مفهوم واقعی درام را آنطور که معمول نمایشنامهنویسهاست درک کنم. ایوبی هم در نمایشنامههایش، همانهایی که در تلویزیون پخش شد، بیشتر شاعر و دیالوگپرداز بود تا آدمی که قادر باشد درام بنویسد؛ درست به همانگونه که «هارولد پینتر» یا «هانتکه» مینوشتهاند یا اکبر رادی مینوشت و حالا رحمانیان یا چرمشیر مینویسند. نام نخستین تلهتئاترش، اگر درست گفته باشم «هنگامی که گریه میدهد ساز» بود و همین نشان میدهد که شاعرانگی اصلی ترین اصول نوشتن او بوده است. او نیما یوشیج را بسیار دوست داشت.
در این میان من اگر ایرادی در نوشتههای ایوبی میدیدم، مثلاً اگر از اطالة کلام و بیش از اندازه تغزلی بودن نثرش خوشم نمیآمد، سکوت میکردم. او نویسندهای پیشکسوت و مرارت کشیده بود که کلمه کم نمیآورد و معطل موضوع داستان نمیماند. به قول خودش کرم کتاب بود. این را وقتی به من گفت که به خاطر صد سالگی نفت رفته بودیم آبادان. همین سه چهار سال پیش. آنقدر کتاب میخواند که باورپذیر نبود. من به احترام دانش و تجربهاش سکوت میکردم و به همین میزان دربارة انتقادهایش در مورد نوشتههای خودم دلخور نمیشدم. اگرچه معلم خوبی نبود، اما دربارة نقد و نظرهایش باید بگویم بسیار نکتههای آموختنی داشت. در جمع دوستانش که داستان مینوشتند، سعی میکردم بیشتر سکوت کنم. فکر میکنم این نکته از حضرت امام جعفر صادق(ع) را باید به زر نوشت که در پاسخ این سؤال که علم چیست؟ فرمودند: «گوش کردن».
شما محمد ایوبی را چگونه انسانی دیدید؛ مخصوصاً در زندگی شخصی و اجتماعیاش؟
ایوبی با عشق ازدواج کرد. دوستان دورة جوانی ایوبی خاطرههای زیادی از دوران عاشقیِ او به یاد دارند. مسئولیت زندگی با همسرش بود. هر دو با هم کار میکردند. محمد در آموزش و پرورش و خانمش در ادارة آب خرمشهر و هر دو در تهران بازنشسته شدند. همسرش زود و زمانی که فرزند دومشان «صنم» بسیار کوچک بود از دنیا رفت و این زمانی بود که من از تهران به یزدانشهر کوچ کرده بودم. همسرش اهل کتاب بود، سواد خوبی داشت و گاهی در نوشتن به ایوبی کمک میکرد. مشاور خوبی بود. ایوبی تمام اینها، به علاوة احساسات و عواطف عمیق میان خودش و همسرش را در داستان بلند «راه شیری» آورده است. من از مرگش غافلگیر شدم.
آیا ایوبی کارگاه داستاننویسی یا شاگردانی هم داشت؟
تا آنجا که میدانم کارگاه داستاننویسی نداشت. اما در سیمای مرکز خلیج فارس (آبادان)، اگر اشتباه نکنم، به مدت دو یا سه سال برنامهای در زمینة ادبیات مینوشت و خودش هم اجرا میکرد. ضمن آن برنامة تئاتر کوتاهی مینوشت که به اجرا در میآمد و بسیار مورد استقبال قرار گرفته بود تا در سال 1356 به تهران آمد و آن برنامه دیگر ادامه نیافت.
داستانهای ایوبی را در کدام ژانر قرار میدهید؟
در آثار ایوبی ردپای ژانر شخصی به استثنای دو مورد دیده نمیشود؛ مگر آنچه را که دربارة جهان پیرامون خود، آدمها و آن روح غمزده و گرفتار غربت آمدی مردم جنوب، نوشته است. «راه شیری» یک رمان شخصی است و «مرد تشویق همیشه» ظاهراً رمانی است با نگرشی تاریخی به زندگی حکیم ابوالقاسم فردوسی. برای اینکه بتوانید آثار نویسندگانِ جنوبی را تحلیل کنید باید در جنوب زندگی کرده باشید، جنوب سالهای سی تا پنجاه و آن ستم مضاعفِ در حاشیه زیستن و آرزوهای بلند داشتن.
ادبیات بومی در آثار ایوبی چگونه جلوه میکرد؟
سال 42 بود که رفرم سیاسی از بالا در ایران پدید آمد. در این میان دیپملهها را برای سربازی در لباس سپاه دانش به روستاها فرستادند. از جمع اینها که برای تدریس به روستاها اعزام میشدند، آن دسته که اهل کتاب و نوشتن بودند، موضوع داستانهایشان را از میان دهات، مصائب، مشکلات، خوشیها و ناخوشیها و آئینهای همان روستاییانی برگزیدند که با آنها به مدت چهارده ماه زندگی کردند. بدین ترتیب ادبیات روستایی و داستانهای بومی در ایران، دایرهاش از حد «مردهکشان جوزدان» ابوالقاسم پاینده فراتر رفت و چهرههای شاخصی پدید آمد که هنوز هم، آنها که همچنان به نوشتن ادامه میدهند، از بهترین داستاننویسهای ما هستند.
اما ایوبی مثلاً با بهرام حیدری و داستان «بخدا که میکشم هر کس که کشتم» یا مجموعهداستان لالی یا برادران فقیری و نویسندگان خطة شمال کشور، همراهی نکرد. مشخصاً داستانی ننوشته است که نتیجة تجربة شخصی او از زندگی روستایی باشد. در مجموعة «پایی برای دویدن»، ایرانیان عربزبان در جنوب را مورد توجه قرار داده است. آدمهایی از این دست در دیگر آثار او نیز دیده میشود. اما ایوبی به جز اینکه خطة جنوب را بستر داستانهای خودش قرار داده، داستان ولایتی و بومی با آن تعریف جامع و کاملی که از این نوع ادبیات داریم، ننوشته است. جز آنکه در داستانهایش میشود آدمهای جنوب، آبادان، خرمشهر و اهواز را دید و در کوچه پسکوچههای آن راه رفت و در هوای شرجی، پای برهنه در سایهسار نخلستانها قدم زد و با بادبزن حصیری هوای آکنده از بوی زفر ماهی را تکان داد یا در شط بهمنشیر شنا کرد و با بلم تمام اروندرود را تا مصب خلیج پارو زد و یا ماهی گرفت: راشگو، زبیدی، حلوا.
ایوبی را دارای سبک خاصی میدانید؟ ایوبی چه سبکی در نویسندگی داشت؟
همانطور که پیشتر گفتم، ایوبی نثری فاخر و متکلفانه و ساختاری گاه نزدیک به فالکنر و گاه بسیار دورتر از او دارد؛ نثری خاص با طنین شاعرانگی با لایههایی چندگانه که باید وقت خواندن حوصله به خرج داد و پای نقلی نشست که از درون به درون راه باز میکند و تحلیل میشود.
ایدالهای محمد ایوبی چه بود؟
نمیدانم باورتان میشود؟ هیچوقت ندیدم از آرزوهایش حرف بزند. حداقل با من هیچوقت از ایدهآلهایش حرف نزد.
از نگاه شما مهمترین اثر ایوبی کدام است و چرا؟
من رمان «روز گراز»ش را را بیشتر میپسندم. تشخص آدمهایش با آن زبان فاخر، مثل چاقوی دستهطلایی بُرشی دور از انتظار داشت.
با توجه به اینکه محمد ایوبی یک داستاننویس حرفهای بود، چطور شد که به نمایشنامهنویسی علاقه نشان داد و چرا بعداً آن را کنار گذاشت؟
البته همانطور که پیشتر گفتم، شرایط مساعدی که در سیمای خلیج فارس پیش آمد و دوستان خوبی که دورش بودند، سبب شد تا به شیوة روایتی تغزلی و نه دراماتیک، نمایشنامه بنویسد. دیالوگنویسیاش واقعاً حرف نداشت.
اینکه یک داستاننویس برود به سمت نمایشنامهنویسی، چندان جای تعجبی ندارد. اینکه بتواند درام بنویسد، خوب این یک اتفاق قابل توجه است. باید دید تا چه اندازه موفق شده است.
گفتگو از زویا ابراهیمی