وه چه سرد و سوت و کور آمد بهار
از زمستان هاي دو رآمد بهار
آه آه اي بلبل گم کرده راه
خون منه در چشم من از بغض آه
وه در اين غربت چه مي خواهد ز من
اين بهار بي گل بي ياسمن
آه اي زخم زمين بر دوش من
جنگل سرخ شقايق پوش من
کوهها آيينه آتشفشان
بين ما و آسمان صد کهکشان
شب ز شوق شمعداني سينه پر
روز از ترس پري آيينه پر
در سکوتستان هوش شاخهها
پچ پچ گل زير گوش شاخهها
بال باران سايه بر گل ميگشود
رزق گلدان را مقرر مينمود
ما به سمت نامرادي ميرويم
تشنه لب وادي به وادي ميرويم
لالهها آواز عصيان ميدهند
اسبها درجلگهها جان ميدهند
لاله اين خاک در خون پرپراست
دختر اين ايل یک چشم تراست
ميکشد مارا و ميکاهد ز ما
اين شب قطبي چه ميخواهد ز ما
احمد عزیزی