شهرستان ادب: سنایی غزنوی، از شاعران برجستهای است که او را بیش از هر چیز به اشعار عرفانیاش میشناسند. در ذکر احوال و زندگی او آوردهاند که او در ابتدا، شاعری مدّاح و درباری بوده است، اما طیّ تغییراتی روی به شعر عرفانی آورده است.
بعضی گفته اند که مذهب سنایی به طور قطع مشخص نیست. عده ای او را حنفی دانسته اند و بعضی دیگر او اشعری و عده ای نیز، ماتریدی؛ اما به سبب وجود قصایدی که در مدح اهل البیت در دیوانش موجود است، احتمال شیعه بودن وی قویتر است و به نظر می رسد باید وی را از شاعران شیعی قلمداد کنیم. ۱۲ ربیعالاول شعری از جامی به عنوان یک شاعر اهل تسنن در ستایش پیامبر اسلام در شهرستان ادب خواندید. امروز همزمان با روز ۱۷ ربیعالاول و سالروز میلاد پیامر اسلام به روایت شیعیان، سراغ شعری از این شاعر بزرگ شیعی میرویم.
در دیوان سنایی قصیدهای است که طبق عنوان آن، به طور بدیهه در مجلسی سروده شده است؛ که تفسیر سورۀ والضحی است و مدح حضرت رسول اکرم (ص).
ضمن تبریک ولادت پیامبر اکرم، به خوانش بخش های ابتدایی این قصیدۀ زیبا میپردازیم:
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
نیست دارالملک، جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا ناوریدی قهر و لطف
کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخۀ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
(والضحی و اللیل اذا سجی ما ودعک ربک و ما قلی)
کای محمد! این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه باشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید[1] هر یک وبال و سایق[2] هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
(و للآخره خیر لک من الاولی)
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا[3]
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح
سایۀ زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
( و لسوف یعطیک ربک فترضی)
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به، که آنجا به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را، بی شک چنان باید هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو را دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منّتهای ما را منتها
(الم یجدک یتیما فاوی)
نه تو درّی بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
(و وجدک ضالا فهدی)
نه تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقۀ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
(و وجدک عائلا فاغنی)
نی بقلت[4] خواست کردن مر ترا تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
(فاما الیتیم فلا تقهر )
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خُلق خود با خَلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طبعشان گردان وفا
(و اما السائل فلاتنهر)
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت، نعمتی دیگر جزا
(فاما بنعمته ربک فحدث)
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قُبله[5] بر پایش دهد قِبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس، نپذیرد فنا
تا نسیم نام او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدلی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت[6] حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شده ست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا