دلم آتش گرفت از دیدن تصویر آن کودک
کنار نعش مادر ضجه زد تقدیر آن کودک
لباس قرمز تقوای بوداییّ بی احساس
زده آتش به احساساتِ در زنجیر آن کودک
جسدهای سیاه و سوخته یک یک کنار هم
برشته، زخم خورده در پسِ تصویر آن کودک
از آن وقتی که دیدم چهره ی زار و نحیفش را
ندارم خواب و احساسم شده درگیر آن کودک
به جرم دین اسلامی که میراث از پدر برده
شده بی خاک و بی خانه ببین تقدیر آن کودک
نه در برمه، نه در بنگال و نه در هیچ آبادی
و حتی در خرابی ها نخوابد سیر آن کودک
و این نسلی که آواره است و اهل هیچ جایی نیست
همیشه اهل اسلام است در تعبیر آن کودک
اگر نامردمی کرده است نامردی به یک جایی
بگو بامن چه بوده در میان، تقصیر آن کودک؟
وحتی یک نفر هم یک خبر حتی نمی گوید
در این مطبوعه ها از نقش و از تأثیر آن کودک
و یا در حد بحث از سقف پول جذب بازیکن
رسانه گفته آیا هیچ در تفسیر آن کودک؟
میان مسلمین هم یاوری حتی ندارد او
که یا گردد زبانش یا شود شمشیر آن کودک
نمی دانم چه باید کرد در این روزگاری که
خبرها داغ تر دارند از تصویر آن کودک...
m.rezakhani@isu.ac.ir