شعری از محمد تقی عزیزیان
19 شهریور 1391
12:09 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 3 رای
شسته لکه خون روی چهره کاشی
چه روزگار سیاهی ست توی نقاشی
ببین عوض نشدی روزگار خیره سری!
زمانه !باز همان کشکی و همان آشی
چه می شود که بیایی و بار بر بندی
سفر کنی بروی سرزمین نجاشی
چرا تو آه خودت را به آسمان نبری
چرا تو سلسله ظلم را نمی پاشی
غروب تلخ میانمار مرده اش زنده است
بگو به جمله ی حکام ظالم و ناشی
بگو که در دل تاریخ ثبت خواهی شد
اگر بمیری و روی عقیده ات باشی
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.