شهرستان ادب: شعر انقلاب روز گذشته یکی از فرزندان خود، احمد عزیزی، را از دست داد؛ کسی که در شعر، خیال و آگاهی را به هم آمیخته بود و از جانِ آگاه خود میسرود. از او شعری با عنوان «رنگهای مرگ» به یادگار مانده است، که با یکدیگر میخوانیم: مرگ چیزی پیشپاافتاده نیست زندگی آنقدرها هم ساده نیست بی گمان تا انتهای فصل مرگ زندگی را خواند باید برگبرگ ردپای زندگی در خشخش است زندگی آلونک آرامش است زندگی یعنی وزش در باغ برگ زندگی یعنی زمینی پر تگرگ زندگی زنگی است بر درهای ما زندگی یعنی سماورهای ما زندگی عطر قناری میدهد زندگی بوی بخاری میدهد زندگی از چشمۀ شادی پر است زندگی از دشت و آبادی پر است زندگی از آب تأمین میشود زندگی با سرفه تسکین میشود هر کجا رودی بروید زندگیست کبک هر جا پر بشوید زندگیست زندگی در هر ترک سرمیکشد زندگی با شاپرک سرمیکشد زندگی در غارهای کور نیست زندگی با دخمهها محشور نیست زندگی قهر است با آوارها میگریزد زندگی از غارها زندگی با زخم و با زالو بد است زندگی با قطع زردآلو بد است زندگانی رو به مرگ آوردن است مرگ، رسم زندگانی کردن است مرگ با ما تا ابد همراه نیست مرگ جز یک وقفۀ کوتاه نیست زندگی از لرزش پرها پر است مرگ از بال کبوترها پر است مرگ پیدا نیست در آیینه ها مرگ پنهان میخزد در سینهها مرگ گاهی میرود در جلد خواب گاه میخندد به ما در ماهتاب مرگ را رنگ است در فرهنگ خاک مثل مرگ لاله مثل مرگ تاک مرگ سبز و مرگ سرخ و مرگ زرد مرگهایی گاه گرم و گاه سرد مرگهای زرد در سن صدند غالباْ این مرگها در معبدند وقت اینجا فصل گلریز است و بس موسم این مرگ پاییز است و بس سبز مردن رسم ایل آبهاست شیوۀ نیلوفر مردابهاست مرگ اینان اتفاق سادهایست غالباْ بر مخمل سجادهایست بیتکان و بیتلاطم میروند مثل شبنم با تبسم میروند هر چه مرگ سبز چون گلدوزی است رسم ایل لالهها خودسوزی است رسم اینان نصب رگ بر نشتر است مرگشان در حین رقص خنجر است روی بر اجساد خود صف میزنند در پی تابوت خود دف میزنند مرگ مشکی مرگ زیر آیههاست مرگ کمرنگی به رنگ سایههاست مرگ، قبر خویش گریان کندن است مرگ روی دست خود جان کندن است مرگ یشمی غرق در ابهامهاست مرگ گوگردی پر از دشنامهاست مرگ آبی گرچه مرجانیتر است مرگ فیروزه، عرفانیتر است ساکنان درۀ مرگ سیاه لخت میمیرند هنگام گناه چشمشان باز است بر روی هراس دستشان در دستهای اسکناس مرگها در رودها نیلیترند مرگها در باغ اکلیلیترند مرگهای خسته در دالان دود مرگ اینان نیست جز مرگ کبود مرگ بعضی عین وقتی زلزلهست مرگ بعضی روی دست هلهلهست دستهای از مرگها مثل کریست مرگهایی غرق در ناباوریست مرگ بعضی مثل شبنم بیصداست عدهای هم مرگشان چون ناسزاست مرگهایی هست مثل دستچین مرگهایی هست زیر ذرهبین مرگ افیونی پر از اندوههاست مرگ زیتونی فراز کوههاست مرگ در نیزارها نیلوفریست رنگ مرگ کبکها خاکستریست مرگ در مستأجران فامیلی است مرگ صاحبخانهها تعطیلی است رنگهای شاد، مرگآسانترند مرگهای پستهای خندانترند مرگ میناها به روی طاقهاست مرگ شیری شیوۀ قنداقهاست لاجوردی رنگ مرگ کاشی است مرگ شاعر مرگ در نقاشی است مرگهای ارغوانی از تباند مرگهای آسمانی در شباند مرگ بیدل در پری طاووسی است مرگ فردوسی به رنگ طوسی است وقت مردن ابن سینا لمس بود مرگ مولانا غروب شمس بود مرگهای خوشهای بر بافههاست مرگهای قهوهای در کافههاست مرگ ما همواره رنگ آه ماست مرگ ما چون سایهای همراه ماست مرگ خنجر در غریو کوسهاست مرگ راهب غرق در ناقوسهاست مرگ گاهی کرمکی در سیب ماست گاه مرگی سالها در جیب ماست قلعه دارد مرگ روی قلع جسم مرگ فرمانی است بعد از خلع جسم مرگهای ساده بیپیرایهاند مرگهای خسته زیر سایهاند مرگ یعنی لغزش پای حیات مرگ یعنی زندگی در خاطرات مرگ یک ساعت مرور زندگیست مرگ یک پل در عبور زندگیست زندگانی دفتر صدبرگ ماست صفحههای آخر ما مرگ ماست
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز