شهرستان ادب: «هندی» نام داستانی است از یاسین حجازی که در مجموعهداستان خاتم منتشر شده است. در جدیدترین مطلب پروندۀ شهرستان ادب ویژۀ جشنوارۀ خاتم، نقدی میخوانیم بر این داستان به قلم حسین سامانی.
یک
بگذارید به شیوهای که غالبأ منتقدان معتقد به وجود «کانونهای معنایی» در آثار هنری به کار میبرند، از دریچۀ یک صحنه در داستان هندی ـکه شاید در اولین نگاه، چندان پراهمیت به نظر نرسدـ به آنچه سراسر داستان، حول آن شکل گرفتهاست، نگاهی بیندازیم:
راوی اول که یکی از دو طرف گفتگوی اصلی داستان است، در یک فلشبک دربارۀ قابنوشتههای پنتهاوس نهچندان رئالیستی «خانم» از او سوال میپرسد؛ «خانم» با لحنی پرخاشگر که در سراسر روایت اول، حضور دارد میگوید: این همه هر برج میآیند... و از پوست من بیشتر به این قابها میرسند، آن وقت برگشتی میگویی چیست این کاغذها؟... پارهای از پرچمی بزرگ بوده و آن کناریش پوستۀ دف».
باید به سراغ روایت دوم و نسخهخطی که دانشجوی پژوهشگر داستان میخواند، برویم تا ببینیم چگونه یاسین حجازی با همین پرچم و دف، و ظرافتی که در عبارت «از پوست من بیشتر» هست، توانسته اینهمانیِ عمیقی را مابین «خانم» و هند بنت عتبه ( هندجگرخوار) ایجاد کند. یاسین حجازی با اصرار بسیار، لذت این کشف را در ادامه، کم میکند اما آنقدر این «اینهمان»ی ادامه مییابد و عناصر مشابهت «خانم» و «هند» زیاد میشود، که فضای رئال داستان به کلی تغییر میکند. گویا دیگر با یک نمادپردازی ساده روبهرو نیستیم؛ حجازی با پافشاری نامتعارفش، داستان را از مضمون ساده و کلیشهایِ تکرار وقایع و شخصیتهای تاریخی در ادوار مختلف میرهاند و به مضمون غریب حضور و «زندگی» شخصیتهای تاریخی در طول ادوار میرساند.
گویا «خانمِ» داستان حجازی، خودِ هندجگرخوار در زمانۀ ماست، که در «پوست»ی امروزی، حضور یافته و زندگی میکند. با پنتهاوسی عجیب، با فاصلهای به اندازۀ صدها سال از شهر، در جغرافیا و شهری نامشخص با شعلههای پالایشگاه و تنها یک تخت در وسط پنتهاوس؛ و همخوابگان فراوانی که یکی از آنها عماره نام دارد (یادآور عمارهبنولید یکی از خواستگاران هند جگرخوار).
دو
داستان، متشکل از دو روایت از یک گفتگو است که با جریان سیال ذهن دو طرف گفتگو، مدام بسط مییابد. داستان، ما را به لحظۀ دراماتیکی در انتهای روایت اول میرساند، جایی که دانشجوی تاریخخواندۀ ما از نوشتن کتابی در ارتباط با تاریخ اسلام که بر اساس منابعی سیاه، با لحنی ـآنگونه که خانم میگویدـ خشن، پشیمان است و اینک تمام دارایی او حاصل از قرارداد نوشتن همان کتاب است، و ننوشتن کتاب برابر با از دست دادن تمام داراییهایش. حجازی، ما را در همینجا رها میکند و در نقطۀ گرهافکنی، با شروع روایت دوم، تنها به توضیح چگونگی حصول این موقعیت میپردازد. هر چند میتوان ادامۀ داستان را در از دل روایت تاریخی هندجگرخوار دریافت، زیرا آنگونه که گفتیم در داستان حجازی، تفاوتی میان «خانم» داستان و هند بنت عتبه وجود ندارد؛ از نام داستان یعنی «هندی»، تا صحنۀ هنرمندانۀ ترجمۀ «خانم»؛ از عبارات رجزخوانی عربی نقل شده از هند، تا علامت سرخرنگی که در نمایشگر آسانسور به شکل پرچم در زمان حضور مردی در پنتهاوس «خانم» روشن میشود، و همان پرچم مواخیر یا زنان اهل پرچم که بر سر در خانه میزدهاند، اینها همه حول نقطهای است که در بخش یک گفته شد. بهگونهای غیررئال و نزدیک به رئالیسم جادویی، باید پایان تلخی را برای راوی دوم، متصور باشیم، با آن میزان از بیرحمی که از هند بنت عتبه (که در این ساخت، تفاوتی با خانم ندارد) در مثله کردن مسلمانان سراغ داریم. حجازی، داستان را در نقطۀ دراماتیکش رها میکند و ما را به تاریخ، ارجاع میدهد، باقی داستان را باید در تاریخ خواند.
سه
از این پس میتوانم «هندی» را در توضیح آنکه چگونه میتوان ایدهای ساده و کلیشهای را با اجرایی دقیق و باظرافت به داستانی به یاد ماندنی تبدیل کرد، مثال بزنم. کافی است به نقاط اتصال ذهنیات و گفتگوهای بیرونی شخصیتها نگاهی بیندازیم؛ آنجا که حجازی با مهارتی در حد و اندازهای که از «ویلیام فاکنر» در «گوربهگور» سراغ داریم، از زبان دانشجو، میان خواندن توصیف بریده شدن سر یهودیان در نسخۀ تاریخیش، از آرزوی تستر بودن کلۀ آدمها سخن میگوید. همین ظرافت است که با چنین ایدۀ سادهای، ما را با پرسشی عمیق رها میکند؛ چگونه هندیها از انسانهایی عادی، غلامی وحشی میسازند؟ آنگونه که شاید برگشتن از غلام بودنِ خانم، به دشواری زندهزنده مثله شدن باشد.