باز آمد نوروز مهِ دلبر و ساغر / زان گشت همه باغ، پر از ساغر و دلبر
بهاریۀ نیمایوشیج همراه با ستایش امام علی (ع)
27 اسفند 1396
22:50 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 5 رای
شهرستان ادب: یکی از سرودههای زیبای نیمایوشیج که تمام قد به سبک خراسانیست و باستانگرایی و زبان آرکائیک او را به نمایش میگذارد، قصیدهای مدحیه و بهاریهای باطراوت در ثنا و ستایش امیرالمؤمنین، علی علیه السلام است. این چکامه، 54 بیت دارد که شاعر در انتها و مقطع آن؛ خود به وزن و شاعری که ازین وزن، پیش ازو سود برده، اشاره کرده است:
این شعر بر آن وزن نمودم که نموده است
قاآنی و پندار نه جز او کس دیگر:
«ماه رمضان آمد، ای ترک سمن بر
برخیز و مرا خرقه و سجاده بیاور»
در ادامه پرونده بهاریه سایت شهرستان ادب و با نزدیک شدن به روز میلاد امام علی (علیه السلام) این قصیده را با هم میخوانیم:
باز آمد نوروز مهِ دلبر و ساغر
زان گشت همه باغ، پر از ساغر و دلبر
بس گل شکفیده است ز هر جانبِ بُستان
بس غنچه دمیده است به هر گوشه به ره بر
آن ماند زلفینش به آن شوخِ دلآرا
این ماند بالاش به آن یارکِ لاغر
خیری همه خون میچکد از جای به جایش
از بس که نشسته است بر لالۀ احمر
گردیده فرو بندم، در دل گذرندم
ور زان که گشایم، به در آیندم در سر
لاله به مثل همچو یکی مجمر آتش
سوسن به صفت همچو بتی در بر مجمر
گر کرد هزیمت ز بهار، آیتِ سرمد
نشکفت مگر دیدش در عدّت و برشکر
بنهاد همه آلت و هر ساز که بودش
در تاخت سوی دیگر و پرداخت معسکر
با لشکر باجان چه کند لشکرِ بی جان
بیخواسته چون سازد با مرد توانگر؟
دیروز چمن بود چنان از یخ و از زاغ
کابلق شده بودش به هزیمت، بر و پیکر
و امروز چنان است که آن ابلق از یاد
برده است چو از یادِ من اندیشۀ دیگر
این جمله همه از رهِ وجد است و جوانی است
چون باغ، گرت نیز جوانیست بیاور
نیرنگِ بهاری همه این نقش نگارید
تا تو ننگاریش دگر نقشِ برابر
مگذاری اندیشۀ باطل زندت راه
بر باطل نایی به چنین روز، مکدّر
شمشیرِ زبان را به نیام اندر درکش
گر باده خور آیی به، تا مردِ سخنور
ور زانکه سخن داری، میدار حسابش
چونان که حسابِ می در گردشِ ساغر
این ترشکری چیست ترا با سخنِ تو؟
میدار لب از معنیِ لایق، به شکر تر
تا چند صفت کردن از سوسن و نسرین؟
صد بارش برگیر و دو صد بارش بشمر
چون جای به مقصد نبری، هان چه کند سود
چستی و سبک خیزیِ مرکوبِ تکاور؟
بر مایه زیان خواهد کردن مردی
کاو مایه نیندازد در کاری درخور
گر چند که بی مِی نزید مردم دانا
ور چند، نخورد ستم از خواهشِ بیمنر
خواهم که بماند دلم از راهِ دگر، مست
خواهم که بگردد سرم از بادۀ دیگر
خواهم سخنم تلخ شنو، خواهی شیرین
خواهی همه سودآور خواهی همه یا ضر
تو در پی آنی، چه سرایم که پسندی،
من بر سر اینم، چه برآرم که دهد بر؟
من دل همه در کارِ نگارینم دادم
در دیدۀ تو تا چه نماید خوش و دلبر
گر خود نه بهار است ولی خیره مپندار
بسته استم بر خیره سخنهایمِ زیور
هر دم که در اندیشۀ آن ماه جبینم
با جلوه بهاریست مرا تازه برابر
هر صبح برآرد، سرِ مهر من از مهر
آنگه که برآرد سر، خورشید ز خاور
نوروزم باشد چو بدو روز کنم نو
یا نو کندم یادِ وی اندیشۀ مضطر
با یادش هر قوّت رفته به من آید
چون آب که بازآید پروار به فرغر
دل برده و جان در دل و او در جانم
تفسیر کن این گفته اگر نیست مفسر
بر دیده چو آن مه به تمنا بنشانم
مهتاب شبی دارم و بستانی نوبر
حیرانیم افزاید و با حیرت چندین
درمانم هم در دل از حیرت آخر
او را چه بنامم که بوَد نام سزاوار
او را چه ستایم که بود آنَش درخور؟
گر مردش خوانم؛ چه کنم مردمیاش را،
ور مردُم؛ چون دارم این گفته مصوَّر؟
برنایم اندر صفتش گفتن، ازیراک
من هر صفتش گویم از آن است فراتر
این کار ز من نآید و رنج آوردم دل
چون یادش بر دل گذرد، فکرش در سر
یاد وی، هر رنگ براندازد از دل
فکر وی، هر نقش گریزاند از بر
بر دیدۀ من خندد، چون شوکت نوروز
وندر بَرم اِستاده چنان سدّ سکندر
مهرش همه با جانم و با جانم مستور
رویش همهام در دل و در دل شده مُضمَر
از سرّ ضمیر است، کش اِفشا نتوان کرد
افشا شدنش خواهد، اگر صبح فسونگر
گر خواهم مانم، ندهد دل که بمانم
ور خواهم گویم، سخنی نیست برابر
با یادش و با فکرش سخت اندر مانم
چون فکرش و یادش که به من مانَد اندر
اسباب سخن نیست، چه سازم من بی دل
گر چند در این شهر، منم مرد سخنور
بر منبر چونم اگر این است سخن به
باز آید سرگشته ازین راه به من بر
بگذار، دلم گفت، چو بَر نایی، بگذار!
بگذر تو هم ای دل، به دل گفتم، بگذر!
من با سخن کعب همآوایم مدحاش
هم بر سخنم هست نه داماد پیغمبر
آری که بهار است، مرا آور نزدیک
زینگونه می ناب و از آنگونه که دلبر
هرگز نبود کاین طربم بگذرد از یاد
روزی نبود کاوفتدم از رهِ خطر
ما اهل زمانیم که مُرده است در او، مَرد
گر زان که نمرده است، به چشم منش آور!
بر مَرد، نه وقعی بنهادیم و از این است
هر روزی با خیلی نامرد، برابر
گو مَرد کجا باشد؟ اگر من به خطایم
ور نیست، مرا شرم از این پرسش بهتر
این شعر بر آن وزن نمودم که نموده است
قاآنی و پندار نه جز او کس دیگر:
«ماه رمضان آمد، ای تُرکِ سمنبر
برخیز و مرا خرقه و سجّاده بیاور»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.