موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از مجید اسطیری

پیراهن عبدالله

29 آبان 1391 11:03 | 3 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 5 رای
 پیراهن عبدالله


مجید اسطیری متولد 1364 تهران داستان‌نویس جوانی است که فعالیت ادبی‌اش را در اوایل دهة 80 شروع کرده. او ابتدا طبعش را با شعر آزموده، به قالب غزل و سپس سپید پرداخته و چندی بعد به گفتة خودش بین داستان و شعر یکی را انتخاب کرده است. در آثار اسطیری نوعی هوشمندی غیر مستقیم گویی وجود دارد که این نویسنده را در دهة اول فعالیت ادبی‌اش در مجامع ادبی به مخاطبان و همین‌طور اهل فن شناسانده است؛ رهاورد یک دهه تلاش این نویسنده عناوینی چون برگزیدة اول جشنواره داستانک سرزمین مادری (‌اصفهان 1386‌)، برگزیدة دوم جشنوارة داستان حوزة هنری (دورود 1388)، برگزیدة جشنوارة داستان کشوری مهر (تهران 1388) و برگزیدة جشنوارة حضرت علی اکبر(ع) (تهران 1391) بوده است. از این نویسنده مجموعه داستانی به نام «تِخران» توسط انتشارات شهرستان ادب به زودی منتشر خواهد شد.

 پیراهن عبدالله

 تقدیم به برادر عزیزم، وحید اسطیری

    صبح روز عاشورا، ننه براي نماز صبح بيدارم كرد و خودش نشست به زیارت عاشورا خواندن. همان‌طور خواب‌آلود وضو گرفتم و چادر نمازم را سرم كردم و قامت بستم. وسط نماز بودم كه كوبة در به صدا درآمد. با خودم گفتم يعني اين موقع روز كيست كه آمده سراغ ما؟ نمازم را تند تند خواندم و با همان چادر نماز دويدم توي حياط. گفتم: «کیه‌؟» صدای مردی از پشت در گفت: «ماییم» در را باز كردم.
   توی تاریک‌روشن صبح دیدم يك مرد چاق عينكي با ريش‌هاي پرپشت جلويم ایستاده. گفت‌: «سلام پری» ناگهان در عمق نگاهش، خدا بيامرز بابا را ديدم. گفتم: «داداش غلام؟!» گفت: «‌چقدر قد کشیدی‌!» وقتي صورتم را با ماچ‌هاي آبدارش خيس كرد، تمام تنم مور مور شد. مرضيه هم بود‌. دعواهاي بچگي‌هايمان را هنوز به ياد داشتم‌. مانتوی کوتاهی تنش بود و از خستگی چشم‌هایش را به زور باز نگه داشته بود.
دلم نمی‌خواست سراغ نگار خانم را بگیرم‌. در عرض چند ثانیه تمام دعواهای سال‌های قبل توی ذهنم زنده شد‌. دعواهایی که باعث شد داداش غلام هفت سال پایش را توی این خانه نگذارد.
   و داداش غلام منتظر مرضیه نماند و رفت توي خانه. مرضیه هم فقط یک سلام کوتاه به من کرد و قبل از این‌که تعارف بزنم رفت داخل. توي خانه، ننه و داداش غلام همدیگر را بغل كرده بودند و گريه مي‌كردند. صداي ننه توي صداي زمخت داداش درست شنيده نمي‌شد. «ننه جان!... ننه جان!» يك جورهايي انگار داشت گريه‌ام می‌گرفت. یک جورهایی معلوم نبود کدام یکی شرمندة دیگری است، کدام یکی دارد عذرخواهی می‌کند. مرضیه توی درگاه ایستاده بود. ننه دست‌هایش را باز کرده بود و می‌گفت: «دخترم. ای ای ای دخترم». مرضیه با قدم‌های کوتاه رفت به آغوش ننه ولی دست‌هایش را دور ننه حلقه نکرد. وقتی ننه می‌بوسیدش چشم‌هایش را می‌بست و زود خودش را کنار کشید. بعد به مرضیه گفتم: «خوبی مرضی‌؟ چه رشته‌ای رفتی‌؟» طوری نگاهم کرد که انگار مرا نمی‌شناسد. انگار حق ندارم مثل آن وقت‌ها «مرضی» صدایش کنم. گفت: «ریاضی» و از من نپرسید که چه رشته‌ای می‌خوانم. وقتي ننه و نگار خانم و مرضیه مشغول احوالپرسي بودند، داداش خودش را به من نزديك كرد و پرسيد: «هنوزم شبه می‌خونن؟» يكهو يادم آمد كه ‌امروز عاشوراست. گفتم: «آره» گفت: «خوبه»‌. سر در نیاوردم كه چرا اين سؤال را پرسيد.
    داداش و مرضیه خوابيدند. من و ننه كارهايمان را انجام داديم. ننه گاو را دوشيد و براي مرغ‌ها دانه ريخت. حياط را آب و جارو كرد و براي صبحانه نيمرو درست كرد. من هم سفره را پهن كردم و نان‌ها را از ساروق درآوردم. تخته مشك و پياله‌هاي كمه را سر سفره گذاشتم.
    دو سه ساعت که خوابیدند، بیدارشان کردم که صبحانه بخورند. مرضیه از مزة چای با آب شور خوشش نیامد و چایش را نخورد. ننه هرچقدر تعارف زد مرضیه چهار تا لقمه اندازة روزی گنجشک بیشتر نخورد. ننه سراغ نگار خانم را گرفت. داداش غلام گفت: «نپرس ننه. نپرس. چی بگم از لجبازی این زن. هر کار کردم حاضر نشد بیاد. ولش کن. ایشالا سری دیگه». بعد بلند شد و توي حياط قدم زد.
 پیر شده بود. توی این هفت سال انگار سی سال پیرتر شده بود. چند بار دست کشید به درخت زبان گنجشک وسط حیاط و گفت: «هـــی هی» بعد انگار چیزی یادش‌ آمده باشد، در نیم‌شکستة طویله را باز کرد و رفت داخل طویله. از همان داخل صدایم زد: «پری؟» فکر می‌کردم این صدا را نمی‌شناسم. گفت: «گاو رو فروختید؟» جوابش را ندادم.‌ آمد بیرون و پرسید: «یعنی مرد ؟» گفتم: «دیگه خیلی پیر بود».
نشست لب حوض و باز گفت هـــی. گفتم: «چرا بی‌خبر اومدین‌؟ چرا الآن؟»
گفت: «چه می‌دونم. گفتم عمرم داره حروم میشه الکی با این بساط. زندگی هم دیگه نمی‌چرخه لامسب. برکت نداره، می‌دونی. یه چیزی اومد تو ذهنم، حالا ببینم ‌امروز چی می‌شه.»
گفتم: «مگه ‌امروز قراره چی بشه؟»
گفت: «نه، چیزی نیس»
    سر صبحانه از ننه پرسيد: «ننه، تو ميري شبه تماشا كني؟» ننه گفت: «نه ننه جان! حوصله ندارم.» بعد از من پرسید: «امسال كي عبدالله می‌خونه؟». گفتم: «نمی‌دونم.» پرسید: «کی ‌امام حسین می‌خونه‌؟» گفتم: «کل ممرضا»
    صداي طبل و شیپور كه از بيرون بلند شد، داداش غلام با عجله لباس‌هايش را پوشيد و ‌آماده شد که برود. قبل از رفتن از من پرسید: «اینجا که شیپور نمی‌زدن!» گفتم: «از وقتی حسن، پسر کل ممرضا رفته سربازی می‌زنن‌! سربازیش توی گروه موزیک بوده و شیپور زدن یاد گرفته». گفت: «تو از کجا می‌دونی؟» سرم را انداختم پایین: «همه می‌دونن»
    مرضیه از صبح چهار کلمه درست و حسابی هم با ننه حرف نزده بود. چادرم را که سرم کردم گفت: «بریم؟» وراندازش کردم و گفتم: «اینجوری؟!» گفت: «وا! مگه چشه؟!» ننه حاضر نشد با ما به ديدن شبه بيايد. مي‌گفت ياد خدابيامرز بابا مي‌افتد، قلبش درد مي‌گيرد. بابا بیست سال توی شبه‌های قلعه‌ امام حسین می‌خواند. این سال‌های آخر که دیگر واقعاً نفسش را نداشت، حبیب بن مظاهر می‌خواند.
 بدون ننه رفتيم. توي كوچه از مرضيه پرسيدم: «حالا چطور شد كه محرم اومدين؟». مرضيه گفت: «آخه بابام گير داد كه دلم براي تعزيه‌های داهاتمون تنگ شده، بايد بريم داهات.» رسيديم به ميدان قلعه كه پر از آدم شده بود. مثل هر سال خیلی‌ها از مشهد و تهران برای تماشای شبه‌خوانی برگشته بودند به زادگاهشان. رفتيم آنجا كه زن‌ها بودند. عمر سعد داشت برای‌ امام حسین خط و نشان می‌کشید. ‌امام حسین کل ممرضا بود و پسرش کنار میدان پیش دهل‌زن روی یک صندلی نشسته بود و بین شعرها و رجزخوانی‌ها شیپور می‌زد. از دور داداش غلام را مي‌ديدم كه داشت با همدوره‌اي‌هايش روبوسي مي‌كرد. پسرها از آن طرف میدان داشتند به مرضیه نگاه می‌کردند. خیلی‌ها داشتند با موبایل از شبه‌خوانی فیلم می‌گرفتند.
حسن وقتی که شیپور نمی‌زد نگاهش توی زن‌ها می‌گشت. من اولش یک قدم‌ امدم جلو ولی تا مرا دید خودم را پشت بقیه پنهان کردم.
حضرت عباس و حضرت علی‌اکبر با آن لباس‌های سبز و سفید بلندشان وسط میدان چرخ می‌زدند و یکی در میان رجز می‌خواندند. می‌خواستند لشکریان عمر سعد را بترسانند. ‌امام حسین هی قربان صدقه‌شان می‌رفت. از دور داداش غلام را مي‌پاييدم. سرش پايين بود و از آن فاصله من فقط تكان‌هاي شانه‌اش را مي‌ديدم و دستمال سفيدي كه با آن اشك‌هايش را پاك مي‌كرد.
کل ممرضا چند بار در میکروفون گفت: «اگر خسته جانی بگو یا حسین» و مردم گفتند: «یا حسین». «اگر ناتوانی بلند بگو یا حسین» و مردم بلندتر گفتند: «یاحسین».
عمر سعد با چکمه و کلاه خود قرمز هی به صندلی ‌امام حسین نزدیک می‌شد و می‌خواند:
 برای کشتن تو ای حسین ای سرور خوبان
ببین خنجر به دستم چون زبان مار می‌لرزد
شها یا تن به بیعت ده و یا بفرست سقا را
که از داغش به جنت حیدر کرار می‌لرزد
توی دلم بهش گفتم: «به همین خیال باش»‌. اما مثل سال‌های قبل سر درنمی‌آوردم چرا عمر سعد هم به ‌امام حسین می‌گوید سرور خوبان! بعدش هم با طبل و شیپور شروع کرد به داد زدن:
سورة انا فتحنا هل مبارز هل مبارز
بین هجوم قوم اعدا هل مبارز هل مبارز
حضرت قاسم که می‌خواند دلم خیلی سوخت و گریه‌ام گرفت:
ای آسمان به قاسم محزون نظاره کن
از هر نظاره دیده ز غم پر ستاره کن
ای آسمان به فکر عروسی من نئی
از بهر نوعروس حزینم تو چاره کن
    نیم‌ساعتي گذشته بود و حضرت علی‌اکبر را شهید کرده بودند. حضرت عباس چند بار به میدان رفته بود و چند نفری را هم کشته بود.‌ آمد و طوری از ‌امام حسین خداحافظی کرد که همه فهمیدند این بار آخر است و حسابی گریه کردند. حسن کل ممرضا آن‌قدر بین زن‌ها سرک می‌کشید که حسابی حواسم را پرت کرد و شهید شدن حضرت عباس را ندیدم. حالا دیگر خود ‌امام حسین بود که کلاه‌خود سرش گذاشته بود و به میدان رفته بود. چیزی از خدابیامرز بابا یادم نمی‌ آمد ولی واقعاً گریه‌ام گرفت. مرضيه خنديد و گفت: «پری! حالا اگه زور بابام به بقيه نرسه چي؟». گفتم: «يعني چي؟ مگه می‌خواد دعوا كنه؟» مرضيه گفت: «نه بابا، مي‌خواد وقتي همه مي‌ريزن سر عبدالله كه لباسشو پاره كنن، بره يه تيكه از لباسش رو بكنه براي تبرك. مسخره‌اس. خدا مي‌دونه چقدر خنده‌دار می‌شه.»
    توي آن ظهر داغ، تمام تنم يخ كرد. لباس پاره کنند‌؟! پیراهن عبدالله را‌؟! مي‌خواستم بگويم ای بابا! ديگر مثل قديم از آن خبرها نيست. مردم فرق كرده‌اند. مثل خود شبه‌خوان‌ها، قديمي‌ها همه رفته‌اند. ديگر هيچ‌كس سر پيراهن عبدالله دعوا نمي‌كند. ديگر پيراهن عبدالله را به تنش پاره پاره نمي‌كنند كه براي تبرك نگه دارند تا سال بعد. 
    حواسم كه جمع شد ديدم ‌امام حسین با لباس خون‌آلود روی خاک افتاده و یکی از قرمزپوش‌ها دارد به او نزدیک می‌شود. دير شده بود، چشم‌هايم را بستم و آرزو كردم آن چيزي كه فكر مي‌كردم اتفاق نيفتد.
چشم‌هايم را که باز كردم دیدم عبدالله با آن لباس سیاه بلندش دارد به سختی می‌دود به طرف عمویش.
بین ‌امام حسین و قرمزپوش ایستاد و با صدای ظریفش داد زد: «ای ناجوانمرد با عموی من چکار داری‌؟»
قرمزپوش میکروفون را به دهانش نزدیک کرد و چنان نعره‌ای زد که صدایش ده بار در میدان قلعه منعکس شد. شمیرش را بالا برد. عبدالله دستش را سپر کرد. شمشیر پایین‌‌ آمد. عبدالله افتاد روی خاک. صدای گریة مردم در صدای نالة شیپور گم شد. 
یکهو داداش غلام يكه و تنها مثل تير از وسط جمعيت رفت به طرف عبدالله. فاصلة كمی‌نبود و او هم با آن شكم ديگر نمي‌توانست مثل قديم‌ها تر و فرز بدود. احتياجي هم نبود، چون رقيبي نداشت.
مردم وسط گریه نگاهش کردند. بعد همه ساکت شدند. صدای بلند شیپور زدن حسن بی‌قواره شد و وارفت و آخر سر قطع شد. یکی گفت: «این کیه‌؟» داداش غلام تازه ملتفت شد که کسی به طرف عبدالله نمی‌دود. گام‌هايش كند شد و دست آخر وسط ميدان ايستاد. عبدالله شبه بلند شده بود و میکروفون را گرفته بود جلوی دهانش و به داداش غلام نگاه می‌کرد. کل ممرضا با همان لباس خون‌آلود ‌امام حسین ایستاد و گفت: «غلام تویی؟!» دوباره چشم‌هايم را بستم و پلك‌هايم را محكم روي هم فشار دادم. ميان صداي خندة پسرها، صداي مرضيه را شنيدم كه پرسيد: «پس چرا اينجوري شد؟»
    توي دلم خودم را لعنت مي‌كردم كه چرا زودتر قضيه را نفهمیده بودم. صداي همهمه‌اي مرا به خودم آورد.
    از ميان مردها، آنجا كه داداش غلام ايستاده بود پيش همدوره‌اي‌هايش، چند نفري شروع كردند به دويدن، می‌دويدند به سمت عبدالله شبه. رسيدند به داداش غلام و از او كه همان‌طور مانده بود هم گذشتند و رفتند به طرف عبدالله‌. عبدالله شبه با دهان باز نگاهشان مي‌كرد و نمی‌فهمید این کدام قسمت نمایش است. داداش غلام چند ثانيه‌اي مردد ماند و باز شروع كرد به دويدن. از ميان جمعيت چند نفر ديگر هم دويدند و بعدش چند نفر ديگر و يكهو ديدم همين طور آدم است كه از توي جمعيت مردها جدا مي‌شود و مي‌دود به طرف عبدالله.
    جوان‌ها و كوچك‌ترها سر در نمي‌آوردند. عبدالله که دید دارند به طرفش می‌دوند، زد زیر گریه و پا گذاشت به فرار؛ ‌اما آخر سر او را گرفتند و ريختند سرش. وسط ميدان مثل آن سال‌ها گرد و غبار بلند شد و ديگر اثري از عبدالله ديده نمي‌شد. وقتي با زحمت فراوان خودش را از زير دست و پا بيرون كشيد لباس سیاه به تنش نبود، از دماغش خون مي‌آمد و با دست شلوارش را نگه داشته بود. مادرش از بین زن‌ها دوید به طرفش و بغلش کرد.
    پيرها همه به ياد قديم افتاده بودند و گريه مي‌كردند. داداش غلام و همدوره‌ای‌هایش هر کدام با یک تکه پارچة سیاه برگشتند همان جا که ایستاده بودند. کل ممرضا کلاه خود را از سرش برداشت، عرقش را پاک کرد و رفت به طرف داداش غلام. از دور دیدم که با او روبوسی کرد و دعوتش کرد که کنار بزرگ‌ترها روی صندلی بنشیند. بعد به پسرش اشاره کرد که بزند. برگشت وسط میدان و صحنة آخر را ادامه داد. داداش غلام اشک‌هایش را با همان تکه پارچة سیاه پاک می‌کرد.

مرضیه گفت: «خیلی جالب شدها. انگار همه یادشون رفته بود. چه باحال‌!»

مجید اسطیری 

به انتخاب و معرفی سیدحسین موسوی‌نیا


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  •  پیراهن عبدالله
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: